تبارشناسی علوم انسانی در ایران در گفت و گو با نعمت الله فاضلی؛ قدرت، فرهنگ و علوم انسانی در ایران
حدود ۷۵ سال است که در این کشور نهادی به نام دانشگاه تأسیس شده است. از دوره پهلوی اول تا کنون، ما فراز و فرودهایی داشتهایم و ادوار مختلفی را در حوزه دانشگاه پشت سر گذاشتهایم. اما متأسفانه هنوز ما با چالشهای مهمی مواجه هستیم و به نظر میرسد که هنوز هم سیاستگذاران برای حل این موضوعات تصمیمات جدی نگرفتهاند. شما اگر بخواهید از منظر مطالعات فرهنگی و حوزه تخصص خود این چالشها را مخصوصاً در حوزهی علوم انسانی مورد بررسی قرار بدهید کدامها را عنوان میکنید؟
من تلاش میکنم از «منظر مطالعات فرهنگی»[۱] به موضوع چالشهای علوم انسانی و اجتماعی در ایران بپردازم. منظور از منظر مطالعات فرهنگی، رویکردی است که از زاویهی مناسبات «قدرت» و «فرهنگ» به مسائل انسانی و اجتماعی نگاه میکند. در این رویکرد، معمولاً سعی میکنیم مناسبات قدرت و فرهنگ را به نوعی شالودهشکنی یا «واسازی»[۲] کنیم. یعنی پیشفرضهای نهفته در مناسبات قدرت و فرهنگ را آشکار و افشاء کنیم و از این طریق تبعیضها، نابرابریها، بیعدالتیها، ستمها و شکلهای مختلف مناسبات قدرت را توضیح بدهیم و برملا کنیم.
رویکرد مطالعات فرهنگی، رویکردی است که به نوعی با بحث علوم انسانی-اجتماعی ارتباط وسیع و تنگاتنگی دارد. اولین ارتباطش در این نکته است که خود مطالعات فرهنگی یکی از زیرشاخههای علم انسانی و اجتماعی است. این رویکرد که به نوعی باید آن را از جوانترین رویکردها در حوزهی علوم انسانی بدانیم در سالهای اخیر گسترش و رواج زیادی پیدا کرده و برای تجزیه و تحلیل بسیاری از عرصهها به کار رفته است. از جمله یکی از رسالتهای مطالعات فرهنگی افشاسازی مناسبات قدرت در نظام معرفت، آکادمیا و رشتههای علمی و اشکال مختلف دانش است. از این منظر شاید میشل فوکو، فیلسوف و نظریهپرداز اجتماعی شناخته شده، یکی از شارحان بزرگ مطالعات فرهنگی هم باشد. فوکو یکی از اصلیترین محورهای بحثش توضیح «مناسبات دانش و قدرت» بود. فوکو دانش و قدرت در جهان مدرن را از یک جنس و همذات هم میپنداشت زیرا معتقد بود تمام دانشهایی که در جهان مدرن، یعنی از قرن هفدهم به این سو پدید آمدهاند نوعی «فناوری فکری»[۳] بوده و این دانش ها در خدمت «خلق سوژه» برای شکل گیری «نظم اجتماعی جدید» در چارچوب دولت های ملی ایفای نقش کرده اند. از دیدگاه میشل فوکو علوم در دنیای مدرن بخشی از فرایند زایش و گسترش «حکومت مندی»[۴] هستند. یعنی رشته ها و علوم دانشگاهی مانند دیگر موسسات و نهادها، کمک می کنند تا نوعی «سامان سیاسی جدید» که سامانی متفاوت از گذشته پیشامدرن است، شکل بگیرد. تمام علوم نقش کلیدی در فرایند تولید، توزیع و کاربست قدرت در جهان مدرن ایفا می کنند.
من در بحث حاضر تلاش میکنم تا از این زاویهی دانش و قدرت، مناسبات قدرت و فرهنگ، چالشها و مسائلی که آکادمیای علوم انسانی و اجتماعی ایران در چشمانداز تاریخی از ابتدای تأسیس آن تا الان با آنها روبهرو بوده و هست را توضیح بدهم.
ما در ایران طی دوره تاریخ معاصرمان آکادمیای علوم انسانی و اجتماعی را به عنوان یکی از بخشهای فرآیند مدرن شدن یا «تجدد» شکل دادیم. همانطور که در جریان مدرن شدن یا «امروزی شدن» اشکال گوناگونی از نهادهای اجتماعی، سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جدید مانند شهرنشینی جدید، تکنولوژی و صنعت جدید، نهادهای سیاسی جدید مانند پارلمان، انتخابات، تفکیک قوا و نهادهای اجتماعی جدید مانند خانوادهی هستهای و بسیاری از الگوها، نهادها و مؤسسات تمدنی متجدد را در جامعهی خودمان رواج داده و ایجاد کردیم، آکادمیای علوم انسانی و اجتماعی را نیز به عنوان یکی از ابعاد و ارکان «دنیای جدید» در ایران شکل دادیم و از ابتدای تأسیسش تاکنون در گسترش و ترویج آن سختکوشانه و مستمر و با تمام قوا کوشیدیم.
این آکادمیا مانند دیگر ابعاد تجدد، پیامدهای مثبت و سازنده و در عین حال پیامدهای مخربی را با خودش همراه داشته است. من قبل از اینکه بخواهم این پیامدهای مثبت و منفی را توضیح بدهم و از طریق آن چالشهایی را که آکادمیای علوم انسانی و اجتماعی در ایران در طی این تاریخ نه چندان بلند، با آن مواجه بوده است بیان کنم، باید این نکته را توضیح بدهم که گسترش دانش، رشته یا گفتمان علوم انسانی و اجتماعی در دنیای مدرن اولاً اختصاص به ایران ندارد، بلکه هر جایی که «دولت ملی مدرن» شکل گرفته و فرآیندهای مدرن شدن تحقق یافته است، دانشگاه و از جمله آکادمی علوم اجتماعی و انسانی هم توسعه پیدا کرده اند. به نوعی شاید بتوان گفت که آکادمیای علوم انسانی و اجتماعی یکی از اجزاء اجتنابناپذیر مدرن شدن است؛ و به همین دلیل تمام جوامع، تمام کشورهایی که با این فرآیند مدرن شدن روبهرو بوده اند، تجربهی شکل گیری و توسعه آکادمی علوم انسانی و اجتماعی را هم داشته اند.
دلیل اصلی این که علوم انسانی- اجتماعی یکی از اجزاء اجتنابناپذی «صورت بندی مدرنیته»[۵] در جهان بوده، این است که علوم انسانی- اجتماعی زبان توصیف، تحلیل، تبیین و سخن گفتن دربارهی دنیای مدرن است. این علوم ماهیتا نوعی «زبان» یا به تعبیر ویتکنشتاینی آن نوعی «بازی زبانی»[۶] است. به همین دلیل این علوم در مجموع «گفتمان»[۷] واحدی را شکل داده اند. اگر بخواهم از ادبیات لاکلاو و موفه کمک بگیرم باید بگویم «دال مرکزی»[۸] این گفتمان مدرنیته است. این دال، یعنی مدرنیته که برای ما تجدد معنا شده است، «مولفه سازمان دهنده» تمام فعالیت ها و کنش و واکنش ها در تمام این علوم است. از اینروست که می توانیم بگوییم «گفتمان علوم انسانی و اجتماعی، گفتمان مدرنیته است». الفبا و نحو یا دستور زبان علوم انسانی- اجتماعی مدرن یعنی شیوهی سخن گفتن، اندیشیدن، پردازش و تحلیل کردن در این علوم به گونهای است که با تمام اجزاء دیگر دنیای مدرن، همسخنی و همسویی کامل دارد. برای مثال، دنیای مدرن نیازمند دانشی است که بتواند مبانی این دنیای جدید، چیستی، چگونگی، چرایی و چالش های آن به نحوی که انسان امروز آن را بفهمد توضیح دهد. ما به کمک دانشهای پیشامدرن مانند مابعدالطبیعه، علمالنفس، حکمت و علوم دینی پیشامدرن توانایی درک تحولات مدرنیته را نداشته و نداریم. طبیعی است که مدرنیته باید علم مناسب خودش را خلق بکند.
علوم انسانی- اجتماعی دانش یا گفتمانی است که به وسیله آن امکان دیدن و نشان دادن دنیای مدرن را پیدا میکنیم. سایر ویژگیهای مدرنیته هم با گفتمان علوم انسانی- اجتماعی انطباق کامل دارد. برای مثال گفتمان علوم انسانی- اجتماعی «گفتمان عرفی» و مبتنی بر فهم عقلی و انسانی از انسان، جامعه، تاریخ و فرهنگ هست. دنیای مدرن ماهیتاً آن گونهای که در سه قرن اخیر شکل گرفته است با نوعی «جهانشناسی عرفی» سر و کار دارد. از این رو باید گفتمان فکری متناسب با درک و نگرش عرفی به عالم به وجود میآمد. علوم انسانی و اجتماعی جدید دارای زبان، جهانبینی و ارزشهای عرفی شده و به طور کلی گفتمان عرفی است.
ویژگی دیگر دنیای مدرن که با گفتمان علوم انسانی- اجتماعی سازگاری و انطباق دارد این است که دنیای مدرن و به تعبیر زیبای مارشال برمن «تجربهی مدرنیته»[۹]، تجربهی «انسانگرایی» است که در آن توجه ویژهای به اهمیت انسان میشود. ما معمولاً واژهی Humanism یا انسانگرایی را برای توصیف این بُعد مدرنیته به کار میبریم. ارزشهای اجتماعی مختلف یا غالب در مدرنیته مانند «فردگرایی»[۱۰] یا مجموعه ارزشهایی که در قالب «حقوق بشر» مطرح میشود، بخشی از این بُعد انسان گرایانه مدرنیته است؛ یعنی بعد انسانگرایانهی دنیای مدرن. علوم انسانی و اجتماعی مدرن ماهیتاً علوم معطوف به انسان، از انسان و برای انسان هستند. شاید به همین دلیل در زبان لاتین هم واژهی Humanities یعنی «علوم انسانی» را به این معنا برای این علوم به کار بردند که بتوانند آن «ارزش انسانگرایانهی» ماهیت مدرنیته را در قالب یک «اپیستمه» یا نظام معرفت مدرن بیان بکند.
همچنین ویژگیهای دیگر مدرنیته نیز با علوم انسانی- اجتماعی انطباق و سازگاری دارند. یکی از مهمترین ویژگیهای دیگر دنیای مدرن، غلبهی «ارزشهای سرمایهداری»[۱۱] و سرمایهسالارانه در این علوم است. این که در زبان انگلیسی می گوییم کاپیتالیسم، یعنی با واژه کاپیتال (سرمایه) نوعی نظام فکری و اجتماعی می سازیم، به این دلیل است که سرمایه داری یا کاپیتالیسم در اینجا صرفا شکلی از اقتصاد نیست. به این معنا که تکوین و توسعهی مدرنیته مقارن است با تکوین و توسعهی اشکال گوناگون ارزش ها و نگرش های متناسب با نظام سرمایهداری. در این نظام سرمایهداری مسئلهی اصلی، ارزشهای معطوف به کسب سود، سوداگری و تجاری شدن و اهمیت ارزشهای مادی و اقتصادی است. به نوعی باید گفت در نظام سرمایهداری فرهنگ و تمام اجزاء دیگر زندگی اجتماعی، ابزاری در خدمت اقتصاد و تولید ثروت قرار میگیرد. علوم انسانی- اجتماعی هم به نوعی در دنیای مدرن دارای نوع «جهتگیری ابزارگرایانه» و سودمندی تجاری و عملی است.
در قرن نوزدهم پیدایش علوم انسانی- اجتماعی ابتدا بر اساس «ارزش عملی» و سودمندی و جهتگیریهای ابزاری این علوم هر یک از شاخهها و رشتههای علوم انسانی-اجتماعی پدید آمدند. اولین شاخه علم انسانی- اجتماعی که استقلال پیدا کرد «علم اقتصاد»[۱۲] بود. بعد از آن جامعهشناسی[۱۳]، روانشناسی[۱۴]، انسانشناسی[۱۵] و به تدریج رشتههای دیگر ظاهر شدند. هر کدام از این رشتهها نیز در ابتدا با این پیشفرض یا تلقی پدید آمدند که بتوانند به نوعی در خدمت «دولت ملی» و «ایدئولوژی ناسیونالیزم» یا ملی گرایی و همچنین در خدمت شکل دادن نوعی نظم اجتماعی- اقتصادی متناسب با اندیشه و جهانبینی نظام سرمایهداری باشند.
از این زاویه اگر به علوم انسانی- اجتماعی نگاه کنیم میبینیم که علومی چون جامعهشناسی که آن را «فیزیک اجتماعی»[۱۶] نیز می نامیدند، برای این پدید آمد که این توانایی ابزاری را در اختیار ما قرار بدهد که همانگونه که به کمک فیزیک می توانیم طبیعت و قوانین حاکم بر آن را شناخته و بر آن تسلط پیدا کرده و از آن بهرهبرداری کنیم، به کمک فیزیک اجتماعی (جامعه شناسی) هم بتوانیم قوانین موجود در جامعه را شناخته و از این طریق بر آن تسلط پیدا کرده و جامعه بهتر و کارآمدتری بسازیم. یا روانشناسی قرار بود که امکان درمان بیماریهای روحی و روانی انسان را که بیماریهایی که در نتیجهی تغییرات صنعتیشدن، انقلاب صنعتی و توسعهی شهرنشینی به وجود آمده تسکین ببخشد. البته سایر شاخههای علوم انسانی- اجتماعی هم این خاصیت را داشتند. این رشته ها قرار بود به نوعی به عنوان یک «دانش ابزاری» یا به تعبیر فوکو «فناوری فکری» در خدمت انسان امروزی دربیایند.
این بحث را از این جهت مطرح کردم که بدانیم اساساً علوم انسانی- اجتماعی به عنوان گفتمانی شکل گرفت که با «گفتمان مدرنیته» همسویی داشت. میخواهم این نکته را بیان کنم که بین گفتمان مدرنیته و گفتمان علوم انسانی- اجتماعی نوعی همبستگی ضروری و اجتنابناپذیر وجود دارد. این همبستگی است موجب میشود که در هر جامعه ای، هرگاه مدرنیته و «نوسازی»[۱۷] به وجود بیاید، خودخواسته یا ناخواسته علوم انسانی- اجتماعی هم توسعه پیدا کند.
خُب حال بحث را منتقل میکنم به جامعهی ایران و از همین زاویه تا حدودی، توصیفی ارائه خواهم کرد از آکادمیای علوم انسانی- اجتماعی در ایران و گفتمان خاص آن و «کارکردها» و «کژکارکردها»[۱۸]ی علوم انسانی- اجتماعی ایران و چالشها و مسائلی که با آن روبهرو بوده و هستیم.
همانطور که همه میدانیم اولین مؤسسه آموزش عالی جدید که علوم جدید را در ایران ارائه کرد «دارالفنون» بود. مؤسسهای که امیرکبیر در دوران صدر اعظمش آن را تأسیس کرد. البته قبل از اینکه خودش بتواند شاهد فعالیت آن باشد، به قتل رسید. سال ۱۲۶۸ قمری یا ۱۲۳۰ شمسی یعنی در نیمه قرن نوزدهم مدرسه دالفنون تأسیس می شود. دارالفنون به معنی سرزمین تکنیکها و فنون شناخته شده است. این نام، رمز یا نشانهی دقیق و روشنی است از نحوهی تفکری که ما نسبت به علوم انسانی- اجتماعی و همچنین علم مدرن به طور کلی داشتیم. ما علم مدرن را در ابتدا به عنوان مجموعهی از تکنیکها، فنون و ابزارهایی میدانستیم که این فنون و ابزارها باید در خدمت «نظام سیاسی» جامعه قرار بگیرد تا نظام سیاسی به کمک آنها بتواند نظم اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و فرهنگی نوین را ایجاد کند. در این نظم جدید قرار بود رفاه، آسایش، امنیت و خلاصه چیزی که روشنگران قرن سیزدهم ما به آن «ایدهی ترقی» می گفتند، در جامعهی ایران به وجود بیاید. با این تصور رشتههایی که در دارالفنون شکل گرفت ابتدا رشتههای نظامی، مهندسی، توپخانه و بعدها طبابت، نقشهکشی و امثال اینها بود. البته مؤسسه یا مدرسهی دارالفنون با علوم انسانی هم ارتباط داشت. تاریخ، جغرافیا و ادبیات به خصوص در حوزهی ترجمه و نشر کتاب نیز در دارالفنون وجود داشت. اما دانشهایی که در دارالفنون تدریس میشد دانشهایی بود که اولاً قرار بود در اختیار «هیئت حاکمه» قرار بگیرد، چون فرزندان هیئتهای حاکمه در آن آموزش میدیدند؛ و ثانیاً آنچه که آموزش داده میشد قرار بود فقط «کارکرد ابزاری» داشته باشد. به عبارت دیگر، قرار نبود دارالفنون نوعی جهانبینی، تفکر، شیوهی اندیشیدن و فرهنگ یا تلقی تازهای از معنای تاریخ، انسان، جامعه یا مفاهیم انسان و زمان ارائه کند. «تصور اولیهی» ما از علوم انسانی و اجتماعی و به طور کلی علم مدرن، حول و حوش این دو نکتهای که عرض کردم قرار داشت: ۱. دانشی که در خدمت دولت باشد، ۲. دانشی که فقط نقش ابزاری دارد و نه تولید یک نوع بینش، جهانبینی و تفکر تازه.
آیا این نوع رویکرد به علم و به وجود آوردن برخی رشته های خاص، به دلیل خصوصیات فرهنگی و اجتماعی آن دوره نیست؟ به طور خاص شکست ایران در جنگ با روس؟
بله، اصلاً تأسیس دارالفنون و تحولات دیگر، ریشههای تاریخی مختلفی دارد، قطعاً یکی از آنها همین است. ولی چون فقط میخواهم بحث را به علوم انسانی بکشانم، میخواهم بگویم اولین آشناییهای ما با علوم انسانی به زمان دارالفنون برمیگردد. البته در کنار مدرسهی دارالفنون از همان زمان با اندیشههای علم انسانی- اجتماعی جدید نیز روبهرو شدیم. «نهاد روشنفکری» به عنوان نهاد مدنی هم در کنار دارالفنون در همین دورهها شکل گرفت و گسترش پیدا کرد. اگر دارالفنون را به عنوان نهاد وابسته به سلطنت و حکومت میدانستیم، روشنفکری برعکس، به عنوان «نهاد مدنی» بیرون از حاکمیت سیاسی و به عنوان اپوزیسیون یا «گفتمان دگراندیش» یا بدیل برای نظام حاکم سیاسی بود. از همان دهههای نخست قرن سیزدهم، فتحعلی آخوندزاده، میرزا ملکمخان ناظم الدوله، میرزا آقاخان کرمانی و بعد هم در نسلهای بعدی روشنفکران به نوعی از شیوهی تازهای از اندیشیدن، سخن گفتن دربارهی انسان، زمان، زبان، ادبیات، تاریخ، جامعه و فرهنگ به طور کلی صحبت میکردند. من اولین سرآغازهای علم انسانی- اجتماعی جدید را در همین گفتمان روشنفکری قرن نوزدهم در ایران میبینم.
برخلاف گفتمان رسمی از علم که دارالفنون تولید میکرد و علم صرفا ابزاری در خدمت حکومت بود، گفتمانی که نهاد روشنفکری جدید (که آن هم خودش بخشی از تجربهی تجدد ما است) از علم جدید تولید میکرد، درست مقابل «گفتمان دارالفنون» بود. گفتمان روشنفکری، گفتمان آرمانخواه و اتوپیایی بود که تلاش میکرد به جای اینکه به توجیه و تثبیت وضع موجود جامعه بپردازد، «تفکر رهاییبخش» و انتقادی دربارهی جامعهی ایران را ارائه کند. علاوه بر این، این گفتمان نه تنها قصد دفاع از نظام سیاسی را نداشت بلکه برعکس، در تلاش برای واژگونی نظام سیاسی هم بود. چرا که گمان میکرد که «نظام سیاسی، مدیریت سیاسی و حاکمیت سیاسی موجود در ایران است که علتالعلل بدبختیها و عقبماندگیهای ماست. از این رو آن دانشی که گفتمان روشنفکری ما خلق کردند، ماهیتاً «دانش انتقادی» و «بینش رهاییبخش» بود. درست بر خلاف آن دانشی که دارالفنون تأسیس کرد که «دانش ابزاری» و در خدمت حاکمیت بود.
بنابراین از این مقطع به تعبیر شما، دو نوع گفتمان در حوزه علوم انسانی- اجتماعی در کشور شکل می گیرد.
بله، دقیقا. یکی گفتمانی که مبتنی بر علائق و منافع سیاسی نظام سیاسی حاکم است و جهتگیری ابزاری دارد و محافظهکارانه است؛ دیگری گفتمان علوم انسانی- اجتماعی که جریان روشنفکری ایران آن را شکل میدهد و دارای زبان، سبک بیانی، مبانی و اصول ماهیتاً انتقادی و رهاییبخش، انقلابی، آرمانخواهانه و در واقع در خدمت کلیت جامعه و نه فقط در خدمت نظام سیاسی است.
ما از همان زمان تا امروز این دو گفتمان را ادامه دادیم. جامعهی ما با دو مسیر از علم انسانی- اجتماعی، آکادمیای خودش را به جلو برد. منتها «گفتمان روشنفکری» هم مثل همان «گفتمان دارالفنون» از سرچشمههایش یعنی دنیای مدرن غرب الهام و اقتباس میگرفت. گفتمان روشنفکری ما - که باید چهرهی شاخص موسس آن را میرزا فتحعلی آخوندزاده بدانیم (و بعد از آن میرزا طالبوف تبریزی، میرزا ملکم خان و بعد روشنفکرانی مثل محمدعلی فروغی، تقیزاده و...) - از «ایدئولوژی ناسیونالیسم» تغذیه میشدند. البته این ایدئولوژی ناسیونالیسم ایرانی در قرن نوزدهم، محصول «ایدئولوژی ناسیونالیسم اروپایی» و مطالعاتی است که «شرقشناسان» در مورد تاریخ، زبان و فرهنگ ایرانی انجام داده بودند. از طرف دیگر روشنفکران ما هم مانند شارحان گفتمان دارالفنون، هدف اصلیشان «نوسازی جامعهی ایران»، ایجاد تغییر و دگرگونی، دست یافتن به ایدهی ترقی و رفاه بود. از این نظر هدفهای ظاهراً مشترکی بین گفتمان دارالفنون و گفتمان روشنفکرنی ما وجود داشت اما با دو مسیر متفاوت. در عین حال از جهتی این دو مشترک بودند، این که هم گفتمان دارالفنون این باور را داشت که با علم مدرن توانایی اصلاح جامعه، تغییر جامعه و دست یافتن به «جامعه مترقی» را خواهیم داشت، هم روشنگران ما گمان میکردند که از طریق ایجاد تحول در زبان فارسی، تاریخنگاری و ایجاد نوعی جنبش فرهنگی تولید فکر، قادر به اصلاح جامعه هستیم. به نوعی باید بگوییم که هم گفتمان دارالفنون و هم گفتمان روشنفکری، هر دو «گفتمانهای فرهنگگرایی» بودند که به این باور داشتند که میتوان از طریق «تولید فرهنگ» به ویژه تولید علم مدرن و گفتمان مدرن، جامعه ایران را تغییر بدهیم و به جامعه ای بهتر و مطلوبتر برسیم.
رشته های علوم انسانی- اجتماعی در ایران از کی و چگونه به وجود آمد؟
بله تمام نکاتی که تا اینجا گفتیم بیان نوعی «تبارشناسی»[۱۹] گفتمان علم انسانی و اجتماعی در ایران بود. علوم انسانی و اجتماعی را می توان از «منظر رشته»[۲۰] نیز در نظر گرفت. اولین رشتههای علوم انسانی- اجتماعی در ایران در دورهی مشروطه و سالهای ۱۲۸۵ به بعد به وجود آمد. ابتدا علوم سیاسی شکل میگیرد و بعد در قالب «دانشسرای عالی تربیت معلم» درسهای مختلف روانشناسی تربیتی و جامعهشناسی هم آموزش داده میشود. «مدرسه سیاسی» که در ۲۸ آذر ۱۲۷۸ توسط میرزا نصرالله خان مشیرالدوله به فرمان مظفرالدین شاه تأسیس شد می توان آغاز پیدایش رشته های علوم انسانی در ایران معاصر دانست. همچنین تحقیقات جدید با روشهای تحقیق جدید در همین دورهی مشروطه است که به وجود میآید. حالا هم در حوزهی تاریخ و تاریخنگاری، هم در حوزهی زبان و ادبیات فارسی و سایر حوزهها که به تدریج گسترش پیدا میکنند.
علوم انسانی- اجتماعی از سالهای ۱۳۰۰ شمسی به بعد به تدریج این امکان را پیدا میکند تا «توسعهی نهادی» در ایران پیدا کنند. یعنی در قالب مؤسسات آموزش عالی جدید رشتههای علوم انسانی- اجتماعی، یعنی تاریخ، ادبیات فارسی، علوم تربیتی، روانشناسی، مدیریت، اقتصاد و بعد به تدریج جامعهشناسی و رشتههای دیگر گسترش پیدا می کنند. این توسعهی نهادی علوم انسانی- اجتماعی در ایران تا حدودی نیز در امتداد سیاست یا فرایند «توسعهی بوروکراسی» یا دیوانسالاری جدید در ایران شکل میگیرد. این موضوع برای تحلیل و شناخت رشته های دانشگاهی در ایران اهمیت زیادی دارد. به ویژه در سال های اخیر این نکته بیشتر دیده می شود. از اینرو اجازه دهید آن را کمی بشکافیم.
از دوران ناصرالدین شاه، ما به تدریج با «شیوهی جدید سازماندهی اجتماعی» آشنا شدیم. به تدریج دولت شروع به تأسیس سازمانهای اداری برای شکل دادن به «نظم اجتماعی جدید» کرد. تأسیس بلدیه یا شهرداری، نظمیه یا شهربانی، بانک، بیمارستان و شاخههای مختلف سازمانهای اداری شروع شد اما با روندی کُند. در دورهی مشروطه است که ما شاهد پیدایش «وزارتخانههای جدید» هستیم و شکل جدید «دیوانسالاری دولتی» در قالب وزارتخانه به وجود میآید و به تدریج «شبکههای ملی سازمانهای اداری» ظاهر میشوند. مثل شبکهی ملی «نظام مدرسه ای جدید». در این نظام به تدریج در سراسر شهرها و روستاهای کشور مدرسه و «ادارهی فرهنگ» تأسیس شد. شاید بتوان گفت این نظام از اولین شبکههای نظام اداری-ملی است که در همه جای کشور نمایندگی و شعبه داشت. بعد از آن پیدایش نظام اداری «ارتش ملی» است که به طور گستردهای هم در تمام شهرهای کشور نمایندگی دارد و هم همهی شهروندان به ویژه شهروندان ذکور کشور را درگیر خودش میکند. این نظام اداری شکلی از دیوانسالاری جدید است که همهی مردان باید در آن «خدمت وظیفه» انجام بدهند. بعد وزارتخانههای دیگری به خصوص وزارت بهداشت و درمان و سلامتی به وجود میآید.
در قالب این شکل دیوانسالاری نوین کمکم دولت در ایران «دغدغهی سوژهی انسانی» را هم بیشتر پیدا میکند. به این معنا که دولت در قالب شکل دادن و گسترش دادن نظام دیوانسالاری، همان شبکه های ملی مدرسه، ارتش، بهداشت و غیره، ناگزیر با آدمها و شهروندان ارتباط خودش را بیشتر میکند. دولت مرکزی به شدت میرود به سوی اینکه نسبت به تکتک انسانهایی که در این آب و خاک متولد میشوند، ارتباط برقرار بکند و روی آنها حساس شود. این حساسیت همانطور که اشاره کردم در قالب دیوانسالاری جدید است. مثلاً در زمان امیرکبیر نظام سیاسی به فکر بهداشت محیط و همچنین درمان بیماریها میافتد. از زمانی که امیرکبیر دستور اجباری شدن واکسیناسیون را مطرح میکند دولت خودش را مسئول سلامتی مردم و شهروندان میداند. یا دولت در مسائلی چون امنیت جانی، دفاع از مالکیت خصوصی افراد، شیوهی پوشش، لباس و آرایش شهروندان و موضوعاتی از این قبیل نیز وارد می شود. منتها این توجهی که دولت مرکزی و نظام سیاسی به انسان پیدا میکند به طور عینی از طریق نظامهای دیوانسالاری است. در واقع این نظام اداری به دو طریق توجه انسان را در ایران گسترش میدهد. طریقهی اول اینکه عدهی بیشتری از شهروندان به عنوان کارمند و «مزدبگیر دولت»، جذب سازمانهای اداری میشوند. هر قدر به گذشته برگردیم میبینیم که «حجم دولت» کوچکتر بوده است. به این معنا که تعداد کمتری از شهروندان در درون نظام دیوانسالاری جا دارند. به طوری که در گذشتههای دور «طبقهی دیوانسالار» داشتیم که این طبقه گروه خیلی کوچکی بود که حول و حوش هیئت حاکمه و اطرافیان آن را تشکیل میداد. اما نظام دیوانسالاری جدید وقتی به وجود میآید هر قدر که توسعه پیدا میکند افراد بیشتری لاجرم باید عضو این نظام شوند.
از طرفی دیگر، نظام دیوانسالاری میخواهد خدمات و فعالیتهایی انجام دهد که آن خدمات مربوط به مردم است. مثلا میخواهد محیط را تمیز کند، بهداشت و درمان را توسعه بخشد، مواد غذایی را تأمین کند و از این قبیل. این موضوع یعنی «ارائه خدمات»، هم باعث میشود گروهی از مردم در قالب نظام دیوانسالاری واسطهای بشوند برای وصل کردن حاکمیت سیاسی به تکتک مردم. از اینجاست که «انسان» برای حکومت و حاکمیت به مسئله و سوژهی ضروری که باید به او توجه کند تبدیل میشود. از همین روی دولتها باید به تدریج به سمت سیاستگذاری عمومی، سیاستگذاری اجتماعی و سیاستگذاری فرهنگی بروند.
اما نکتهی دیگر این که این نظام دیوانسالاری - که پدیده توجه و تمرکز به سوژهی انسانی را ایجاد کرد - از جهت دیگری باز ما را به سوی علوم انسانی هدایت کرد؛ و آن این که پیدایش و گسترش دولت ملی- که از تبعات آن توسعهی شهرنشینی، توسعهی نظام دیوانسالاری، توسعهی فناوریهای جدید بود- ابزاری که برای این کار در اختیار داشت دیوانسالاری جدید است. بنابراین ناگزیر دولت باید بوروکراسی را گسترش دهد. این بوروکراسی وظیفهاش این است که صنعتی شدن، شهرنشینی و خود حاکمیت سیاسی دولت را مدیریت کند. یعنی «بازوی دولت ملی» برای صنعتی کردن و شهری کردن جامعهی ایران بوروکراسی است. این بوروکراسی اولین چیزی که نیاز دارد «نیروی انسانی ماهر» و متناسب با آن است. خب این نیروی انسانی را از کجا می آورد؟ پاسخ آن «نظام آموزش عالی» و «نهاد دانشگاه» است. از اینجاست که یکی از مهمترین «دلایل وجودی» آموزش عالی در ایران شکل می گیرد: تربیت نیروی انسانی یا «کادر تشکیلاتی» برای دیوانسالاری. از اینجاست که علوم انسانی-اجتماعی در واقع زمینههای گسترشش در ایران مطرح میشود. بنابراین علوم انسانی- اجتماعی به عنوان اپیستمه یا «نظام معرفتی جدید» وارد جامعهی ایران نمیشود، بلکه به عنوان نوعی «دانش تکنوکراتیک و بوروکراتیک» که لازمهی نظام بوروکراسی جدید است در تاریخ معاصر ایران شکل میگیرد.
در حقیقت میفرمایید که رشتههای علوم انسانی در پاسخ به نیازهای حاکمیت سیاسی شکل گرفته است...
بله، نیازهای حاکمیت و تلاشهایی که حاکمیت باید انجام میداد، مثل صنعتی شدن، شهرنشینی و بوروکراسی که حاکمیت آنها را درست کرده بود. چون خود نظام بوروکراسی هم به نیروی انسانی خاص خودش نیاز داشت تا بتواند نظام سیاسی را حفظ کند و گسترش بدهد.
این موضوعات، بخشی از قصه علوم انسانی در ایران است. بخش دیگرش هم برمیگردد به رشتههایی مثل ادبیات فارسی یا تاریخ و امثالهم که ظاهرا قرار نیست «کارکرد تکنوکراتیک» در سامان سیاسی جدید پیدا کنند. اما این رشته ها یا دانش ها نیز بخشی از ایدئولوژی ناسیونالیزمی هستند که باز لازمهی دولت ملی مدرن است. به همین دلیل هم در سالهایی که سرآغاز دولت ملی در ایران است رشتهی ادبیات فارسی بسیار مهم می شود. در همین دوره است که تحقیقات ادبی و چهرههای مهم پژوهش ادبی مثل دهخدا، سعید نفیسی، رضازادهی شفق، علیاصغر حکمت، فروزانفر، قاسم غنی، علامه قزوینی و خیلیهای دیگر از چهرههای بزرگ ادبی ما ظهور و بروز پیدا می کنند. به همین ترتیب در حوزهی تاریخ نیز مورخان بزرگ و پژوهش های تاریخی فراوانی شکل می گیرند.
این مسأله که علوم اجتماعی- انسانی در مرحلهی اول در پاسخ به نیاز دولت ملی و بوروکراسی به وجود آمده است، خود واجد نوعی چالش اساسی برای این علوم نیز هست. در واقع دانشآموختگان علوم اجتماعی- انسانی ابتدا «کارمندان تکنوکرات نظام دیوانسالار » کشور بودند که منطق حمایتکننده این علوم، منطق تکنوکراتیک و بوروکراتیک بود. کسانی هم که در دانشگاهها یا مؤسسات آموزش عالی در شاخههای مختلف این علوم تحصیل میکردند به اعتبار آن مدرک تحصیلیشان میتوانستند در یکی از سازمانهای جدید اداری استخدام بشوند. ما اگر نظام بوروکراسی کارآمد و خلاقی می داشتیم، طبیعتا موجب توسعه علمی در علوم اجتماعی و انسانی نیز می شد، زیرا هم نظام اداری دانشگاه های ما کارآمد می بود و هم نظام بوروکراسی کشور آموزش عالی را وادار به بهبود روش های آموزش و تولید دانش مناسب و مفید می کرد. اما متأسفانه موضوع هرگز این گونه نشد. یعنی ما هیچگاه نتوانستیم نظام بورکراسی کارآمد ایجاد کنیم. شاید این بزرگترین شکست و ناکامی ما در دوره معاصر باشد. ما به جای «بروکراسی کارآمد» نوعی «بروکراسی صورت گرا» را ابداع کردیم. این نظام بروکراتیک می توانست بدون این که خدمات گسترده و ضروری را تولید کند، و بدون این که در کلیت نظام اجتماعی فونکسیونل باشد، صرفا با تکیه بر بودجه دولت و برآمده از اقتصاد نفت، نه تنها به حیات خود ادامه دهد، بلکه به طور فزاینده ای گسترش یابد. این «نظام بروکراسی صورت گرا» نمایشی از سازمان بود که نیاز واقعی به خلاقیت، دانش فنی، نیروی انسانی کارآمد و «کیفیت» در تمام ابعاد آن نداشت. برای همین این مسئله برای ما هیچگاه چندان جدی نبود که این دانشجویان و دانش آموختگان نظام آموزش عالی ما، چه قدر دانشمند، پژوهشگر، خلاق و ایدهپرداز هستند. کیفیت آموزشی و توانایی دانش آموختگان هرگز مسئله و دغدغه جدی و عملی نظام آموزش عالی ما نشد.
خب تا این مرحله کارکرد اصلی علوم انسانی- اجتماعی و دانشگاههای آن در ایران عبارت بود از «ساز و کار صوری» برای تأمین نیروی انسانی که بتواند «صندلیهای خالی» در نظام بوروکراسی را پر کند. لزوماً هم این افراد، افراد ماهر، خُبره، خلاق، مولد و دانشآفرین نبودند. این افراد کسانی بودند که از دانشگاهها مدرک تحصیلی دریافت میکردند که به اعتبار این مدرک افراد میتوانستند در آن صندلیها با پستهای خالی نظام بوروکراسی جای خودشان را تعریف کنند. از اینجا یک رابطهی صوری بین نظام بوروکراسی و آکادمیای ایران شکل گرفت. نوعی صورتگرایی که تحت عنوان «نظام مدرک» تعریفش میکنیم. به هر میزان که نظام بوروکراسی توسعهی بیشتری پیدا میکرد، صندلیهای خالی بیشتری نیز در نظام بوروکراسی تولید میشد. بنابراین اولاً ما نیاز به گسترش بیشتر دانشگاهها داشتیم تا بتوانند نیاز نیروی انسانی برای نشستن بر روی صندلیهای خالی بوروکراتیک را پر کنند. ثانیاً از همان سالهایی که دوران مدرن در ایران شروع شد به کمک توسعهی بهداشت و پزشکی نوین و همچنین رونقی که در نتیجهی پیدایش درآمدهای نفتی به وجود آمد جمعیت ایران رو به افزایش نهاد. یعنی ما اگر در سال ۱۳۰۰، ۷ میلیون نفر جمعیت در کل کشور داشتیم، به سرعت این جمعیت به طور تصاعدی رو به افزایش نهاد، به طوری که وقتی به سال ۱۳۹۳ میرسیم به ۷۸ میلیون نفر، یعنی ۱۱ برابر افزایش پیدا میکند. این جمعیت ۱۱ برابر شده، نیازمند جذب شدن در فرصتهای شغلی است.
جریان های فرهنگی که در ایران در حوزه علوم انسانی- اجتماعی کار می کردند کدام ها بودند؟
در سالهای ۱۳۰۰ به بعد، یعنی بعد از مشروطه ما چندین جریان داشتیم که معارف انسانی- اجتماعی در ایران را گسترش میدادند. یک جریان، جریان ترجمهی متون جدید بود که توسط دولت یا به صورت مستقل توسط نهادی که تازه در ایران شروع به شکلگیری کرده بود، یعنی «نهاد نشر» به وجود آمد. انتشارات یا «نشر مستقل» یکی از تأسیسات جدیدی بود که در ایران به وجود آمد و در تمام این سالهای ۱۳۰۰ به بعد نقش بسیار مهمی در تولید و ترویج اشکال گوناگونی از دانش در ایران داشت. این نهاد نشر همگام بود با گسترش نهاد اجتماعی دیگری به نام «نهاد ترجمه» که اگرچه ما سابقهی دیرینهتری نسبت به آن داشتیم، ولی ترجمهی انبوه متون و ترجمه به عنوان نهاد مدنی که توسط مترجمان مستقل انجام بگیرد پدیدهی کاملاً مدرن در ایران معاصر ماست. این ترجمه در نتیجهی گسترش آموزش و فراگیری زبانهای خارجی لاتین، انگلیسی، فرانسه در ایران به وجود آمد. این موضوع، خط مشی و راهبرد فرهنگی بزرگی شد برای گسترش دانشهای انسانی- اجتماعی در ایران. البته پیش از این دو، همان طور که گفتم «نهاد روشنفکری» و روشنفکران هم در ایران به عنوان «طبقهی خلاق» که کارش تولید و پردازش نمادها و معانی است وجود داشت. این طبقهی خلاق که در شاخههای مختلف علم انسانی- اجتماعی فعالیت میکردند توانستند به کمک اجزاء ضروری دیگر فعالیت خود، یعنی صنعت نشر و ترجمه به نیروی گستردهی بزرگی برای تولید و گسترش گفتمان علوم انسانی و اجتماعی مدنی در ایران بشوند و در کنار آن توسعهی نهادی که در قالب مؤسسات آموزش عالی انجام میشد، جریان وسیع بزرگی را به وجود آوردند. از اینجا به بعد است که هر دو جریان رو به گسترش میگذارند. در واقع آکادمیای علوم انسانی- اجتماعی ایران گستردهتر، پیچیدهتر و در عین حال با عملکردها و کارکردهای متناقض و متعارضی روبهرو میشود.
بنابراین ما در یک سو، همان «گفتمان دارالفنون» را توسعهی بوروکراسی و گسترش دانشگاهها را داریم که با تأسیس دانشگاه تهران در سال ۱۳۱۳ و بعد از آن دانشکدههای دیگر تا به امروز، جریان تولید معرفت یا گسترش علوم انسانی- اجتماعی با هویت سیاسی ابزاریِ تکنوکراتیک، بروکراتیک و صورتگرا هستند. در دیگر سو و درست مقابل این جریان، جریان دیگری از گسترش گفتمان علوم انسانی- اجتماعی در ایران را داریم که این گفتمان بر خلاف گفتمان نخست، جریانی مستقل به کمک نهادهای مدنی به نام صنعت نشر و نهاد ترجمه و البته تا حدودی تألیف است. برای همین هر قدر که آن جریان رسمی، مدرکگرا و صورتگرا است و کادر تکنوکراتیک و بوروکراتیک تربیت میکند، جریان روشنفکری «نهاد اندیشهساز» و محتواپروری است که فاقد هر نوع نظام رسمی مدرک یا مدارج آموزشی یا اداری است. اما به جای آن «قهرمانهای فکری» را تربیت میکند. یعنی اینجا ما چندان با مدارک و مدارج رسمی، درجات و نشانهایی که بر روی دوش افراد باشد روبهرو نیستیم، ولی به جای آن با کسانی روبهرو هستیم که مثل قهرمان در جریان فکر ایفای نقش میکنند.
مثلاً کسی مثل علیاکبر دهخدا که نه دکتر است، نه لیسانس دارد و نه فوقلیسانس. یا کسی مثل جلال آل احمد که حتی رسالهی دکترایش را نوشت ولی دفاع نکرد و گفت بلایی رسیده بود که به خیر گذشت و گفت خداوند عشق مدرک گرفتن را در دل من کشت و بنابراین چراغ ادبیات را برای همیشه در دل من روشن نگه داشت. بسیاری از اندیشمندان بزرگ ما فاقد مدرک تحصیلی خاص بودند. از شاعران بزرگ از اخوان ثالث گرفته تا فروغ فرخزاد، تا احمد شاملو تا همهی روشنفکران ادیب و شاعر، رماننویسان، تاریخنگارها، حتی فیلسوفها و مترجمهای بزرگ ما فاقد نام و نشانهای دانشگاهی بودند. ولی در واقع کسانی بودند که ترجمهها و تألیفها و آثارشان در دانشگاهها خوانده میشد و جریان اصلی تولید محتوای فکر انسانی- اجتماعی را عهدهدار بودند.
این جریان تا دوره تاریخی معینی هست. تا سالهای ۱۳۷۰ علوم انسانی- اجتماعی در ایران بر اساس تحلیلی که ارائه کردم جلو آمد. از این به بعد گفتمان علوم انسانی- اجتماعی در ایران دچار تحولات مختلفی میشود. اولین تحول، تحولی است که ناشی از انقلاب اسلامی به وجود میآید. انقلاب اسلامی به عنوان یک انقلاب دینی و منتقد مدرنیته و تمام ارزشهایی که در مورد علوم انسانی- اجتماعی جدید گفتیم آن را به چالش میکشد. بنابراین نظام سیاسی مشروعیت علوم انسانی- اجتماعی را به رسمیت نمیشناسد. از دیدگاه حکومت و گفتمان سیاسی، بنیانهای نظری و فلسفی علوم انسانی- اجتماعی جدید، تعارضهایی با فلسفه و نظریهی دین دارد. این چالشی که از اینجا به وجود میآید.
چالش دوم این است که آکادمیای علوم انسانی- اجتماعی در ایران شروع به گسترش کمی وسیعی میکند. این گسترش کمی بخشی به خاطر تحولات جهانی است که در دانشگاه به وجود میآید. یعنی «تودهگیر»[۲۱] یا انبوه شدن دانشگاه جهان که در تمام کشورهای دیگر نیز این اتفاق میافتد. آن هم عللی دارد که اگر لازم شد بحث میکنیم. بخش دیگر راجع به این است که دولت جدید به عنوان «دولت ایدئولوژیک» این باور را دارد که میخواهد همهی ابعاد فرهنگ و جامعه را تحت پوشش و نظارت خود قرار دهد. همان طور گه گفتیم اگرچه «دغدغهی سوژه» از دورهی ناصرالدین شاه در ایران به وجود آمد، اما در دوران انقلاب اسلامی دغدغهی سوژه ابعاد عمیقتر و وسیعتری پیدا کرد. چون در واقع نظام سیاسی- دینی خواهان این بود که حتی عواطف و احساسات مردم را هم مدیریت کند و یک سوژه یا «شهروند دینی»، نه صرفا سوژه یا «شهروند ملی» تربیت کند.
گفتمان انقلاب اسلامی خواهان شکل دادن نظم نمادین جدید برای جامعهی ایران بود. این نظم نمادین جدید از یک سو تعارضاتی با «نظم نمادین تجدد» داشت که از مشروطه به بعد در ایران شکل گرفته بود؛ و از طرف دیگر این نظم نمادین جدید خواهان این بود که حداکثر پیوند ممکن بین نظام سیاسی با شهروندان را به وجود بیاورد، نه حداقل. چرا که میخواست تمام ابعاد این سوژه را مدیریت کند و او را به نوعی به سوی یک انسان دینی هدایت کند. برای همین دولت تنها ابزاری که در اختیار داشت همین بوروکراسی جدید بود. این باعث شد که حاکمیت سیاسی تلاش کند تا از طریق دولت و ابزار بوروکراسی این سوژهی ایرانی را به سوژهی دینی کامل تبدیل کند. بنابراین روز به روز این بوروکراسی را توسعه داد. پس برای تربیت نیروی اجرایی خود، به دانشگاه نیاز پیدا کرد.
از طرفی دیگر انقلاب اسلامی وعدههایی داده بود برای رفاه و آسایش بهتر، محرومیت کمتر و جلوگیری از هر نوع عقبماندگی. طبیعتاً این هم مستلزم نوعی برنامهریزی و مداخله و مشارکت بیشتر نخبگان علمی و فکری و فرهنگی بود و باید این نخبگان را تربیت میکرد. تنها ابزاری هم که برای این کار در اختیار داشت، نظام آموزش عالی دانشگاهها بود. از این رو دولت از یک سو ناگزیر شد دیوان سالاری را توسعه دهد و از سوی دیگر دانشگاهها را. مهمترین چیزی که در دانشگاهها هم باید توسعه میداد رشتههای علوم انسانی- اجتماعی بود. اما نکته اینجاست که این داستان با موانع و چالشهای بسیار روبهرو میشود.
همانطوری که در بحثهای گذشته گفتیم بوروکراسی ما صورتگراست و عملاً کارایی و بهرهوری لازم برای تولید خدمات را نداشت و همین باعث شده بود که آموزش علوم انسانی- اجتماعی هم آموزشی صورتگرا، معطوف به تولید مدارک تحصیلی بشود. بعد از انقلاب اسلامی هم این روند ادامه پیدا کرد. اما در حالی این روند ادامه پیدا کرد که اگر در دوران گذشته فقط با بحران صورت گرایی روبهرو بودیم، در دوران بعد از انقلاب اسلامی بحران جدید هم به آن اضافه شد. آن بحران این است که ما از طرفی دیوانسالاری را توسعه دادیم، از طرفی هم دانشگاهها را برای پاسخ به دیوانسالاری گسترش دادیم، ولی به طور همزمان از لحاظ سیاسی، از علوم انسانی- اجتماعی جدید مشروعیتزدایی کردیم. همین مسئله باعث شد که روز به روز علوم انسانی بیش از گذشته میانتهی و صورتگراتر بشود. چیزی را توسعه میدادیم که نمیخواستیم و چیزی را که نمیخواستیم، توسعه میدادیم. تنها پاسخ برای اینکه چنین تناقضی را حل کنیم این بود که توسعه به عنوان توسعهی صورتگرا انجام بشود، نه محتوا. یعنی دانشجویانی تربیت بکنیم که عملاً چیزی نیاموزند. دانشجویان، مولد و خلاق نشوند، اما مدارک تحصیلی لازم برای ورود به نظام اداری را به دست بیاورند.
به تدریج که به جلو آمدیم چند اتفاق دیگر هم رخ داد. یکی توسعهی وسیع شهرنشینی در ایران بود. درست است که از اواخر قرن سیزدهم شهرنشینی در ایران شیوع و گسترش پیدا کرد، ولی تا سال ۱۳۶۵ کمتر از ۵۰ درصد از جمعیت ایران شهرنشین بود و عمدهی جمعیت ایران، روستایی و عشایری بود. برای اولین بار در سال ۱۳۶۵ است که جمعیت شهرنشین ما یک درصد بیشتر از جمعیت غیرشهرنشین میشود. به طوری که وقتی میرسیم به سال ۱۳۹۰ بیش از ۷۳ درصد جمعیت ما شهرنشین میشوند و حدود ۲۷ درصدش میشود روستایی و عشایری. (کمتر از یک درصد عشایر، بقیهاش هم طبیعتاً روستایی). طبعا جمعیت شهرنشین دیگر نمیتواند جمعیت کشاورز و دامپرور باشد، باید در جایی جذب کار بشود. از طرف دیگر ما مجبوریم که نظام دیوانسالاری را توسعه بدهیم و نظام دانشگاهها را. دانشگاهها را توسعه بدهیم برای اینکه این جمعیت افزوده شده را به معنای واقعی کلمه در جایی سرگرمشان کنیم. همچنین این جمعیت تقاضا برای آموزش عالی هم دارد. چون یک روند بینالمللی است و در فرآیند جهانی شدن مردم ایران مثل بقیهی مردم جهان از جهان اطلاع و آگاهی دارند. در نتیجه دولت با تقاضای اجتماعی وسیع برای آموزش عالی روبهرو است. در چنین شرایطی تقاضا برای آموزش عالی هم افزایش پیدا میکند. اما بوروکراسی دیگر نمیتواند از یک حدی بیشتر بزرگ شود. برای همین ناتوان از جذب دانشآموختگان میشود. از طرف دیگر اقتصاد نفتی ایران که پشتوانهی بوروکراسی و دانشگاهها بود هم کمکم دچار بحران میشود. چرا که اولاً این اقتصاد نفتی نمی تواند جمعیت ۸۰ میلیونی را به تنهایی پاسخ بدهد.
از اینجاست که آرام آرام مدارج تحصیلی علوم انسانی- اجتماعی به یک معنا تبدیل به کالاهایی بیهوده و فاقد سودمندی مشخص تبدیل میشوند. دو گروه هم از این کالای بیهودهی تولید شده رنج میبرند: یکی دولت که قادر نیست در نظام بوروکراسی خود از آنها استفاده کند و از طرفی هم باید پاسخگوی مدارجی که تولید کرده باشد، و دیگری مردم و خانوادههایی که با سرمایهگذاری خودشان کمک کردند تا فرزندانشان این مدارک را به دست بیاورند و حالا این مدارک، مانده روی دستشان و نمیدانند با اینها چه کار کنند. ما معمولاً از این افراد تحت عنوان بحران بیکاری فارغالتحصیلان نام میبریم که روز به روز هم در حال گسترش است. به طوری که در رشتههای پزشکی هم گفته میشود ما ۶۰ هزار پزشک بیکار داریم. حالا اگر آنهایی که تاریخ، جامعهشناسی، علوم سیاسی یا رشتههای دیگر انسانی خواندهاند را هم اضافه کنیم بیکاران ما چند میلیون نفر میشود. اینجا مسئلهی ما مسئلهی معرفتی نیست دیگر. یعنی ما درگیریمان با بنیانهای نظری و معرفتی علوم انسانی نیست. (اگرچه درگیریهای نظام علوم انسانی، اجتماعی در جای خودش باقی است) ما اینجا با یک پدیدهی اجتماعی روبهرو هستیم. یعنی جمعیتی که مدارج و مدارک علوم انسانی- اجتماعی در اختیار دارند، ولی این مدارک به عنوان «کالای زائدی» است که فقط برای آن پول و عمرشان را هزینه کرده اند و حال، روی دستشان مانده است.
اما داستان از آنجایی ابعاد پیچیدهتری پیدا میکند که آن جریان روشنفکری که بخشی از تولید محتوای علوم انسانی- اجتماعی را بر عهده داشت، در سه دههی اخیر موفق شد در پرتو سیاستهای فرهنگی دولت و تحولات جهانی، توسعهی ارتباطات، اینترنت، گسترش مهاجرتها و داد و ستدهای بین ایران و جهان خارج افزایش پیدا کند. یعنی اگر ما ۵۰ سال پیش صد یا دویست روشنفکر داشتیم که توانایی تولید و مصرف دانش انسانی- اجتماعی را داشت، امروزه در وضعیتی هستیم که سالانه حدود ۵۰ هزار عنوان کتاب انسانی- اجتماعی ترجمه، تألیف و منتشر میشود و شبکههای وسیعی از تولیدکنندگان و مصرفکنندگان دانش انسانی- اجتماعی در فضای مدنی جامعهی ایران به وجود آمده است. در چنین جریانی دولت برای مدیریت و کنترل این جریان بزرگ دانش انسانی- اجتماعی ناگزیر باید بوروکراسی جدیدی در «ممیزی کتاب» و مطبوعات و مجلات و فضاهای مجازی که متنهای انسانی در آن تولید میشود ایجاد کند. کنترل و مدیریت این جریان در واقع دغدغه یا مشکل برای نظام سیاسی کشور میشود. از طرف دیگر با گسترش سواد و آموزش عمومی طبیعتاً امکان مصرف متنهای اجتماعی- انسانی هم بیشتر میشود. به خصوص با گسترش اینترنت که سهولت دستیابی به دانش را آسانتر میکند.
از اینجاست که آن جریان تولید دانش یا علم اجتماعی- انسانی در فضاهای امروزیتر جامعهی ایران برخلاف آن جریان رسمی که صورتگراست، به جریان فکری تأثیرگذار و قدرتمندی تبدیل میشود که به نوعی مستقل از گفتمان رسمی نظام سیاسی، ذهنیت و نوع تفکر نیروهای تأثیرگذار در نظام اجتماعی و سیاسی را تحت تأثیر خودش قرار میدهد. در واقع شاهد موقعیت تازهای برای علم انسانی- اجتماعی هستیم. در این موقعیت تازه علم اجتماعی- انسانی فقط آنی نیست که در دانشگاهها تدریس میشود بلکه علم انسانی- اجتماعی تأثیرگذار آن فرآیندهای تولید، توزیع و مصرف دانشی است که در قالب «شبکههای مجازی» تألیف یا توسط صنعت نشر روانه بازار و جامعه می شود. از این نظر علم انسانی- اجتماعی به «قدرت اجتماعی» جدیدی دست پیدا میکند که مستقیم و غیرمستقیم کلیت نظام اجتماعی و سیاسی را در پرتو شعاع نفوذ خودش قرار میدهد. اینجا علم انسانی- اجتماعی جدید که در فضای مدنی شبکه های مستقل مجازی یا انتشاراتی تولید و توزیع می شود نه فقط دولت و جامعه، بلکه حتی آکادمیای رسمی را هم تحت تأثیر خود قرار میدهد و دانشجویانی که علاقهمند هستند مستقل از آیینها، رسوم، قواعد و ضوابط رسمی دانشگاه از این منبع بزرگ تولید فکر مدنی، تغذیه میشوند. در واقع اینجا به تدریج تعاملی شکل میگیرد که به نوعی مرز بین دانشگاه و بیرون دانشگاه کمکم شکسته میشود و با شکسته شدن این مرزها، دانشگاه از کنترل نظام سیاسی بیرون میآید. چون آن عده از دانشجویان و استادانی که علاقهمند هستند، در بیرون دانشگاه از صنعت نشر، از جهان مجازی، وب سایتها و وبلاگها استفاده میکنند.
از سالهای ۱۳۷۰ به بعد تحولی را بر این اساس در ایران مشاهده میکنیم. آن تحول این است که به تدریج آن طبقهبندی سنتی «علوم انسانی- اجتماعی دانشگاهی» و «علوم انسانی -اجتماعی غیردانشگاهی» هم مرزهایش فرو میریزد. ببینید ما قبل از انقلاب اسلامی دو نوع علوم انسانی- اجتماعی داشتیم، یکی علوم انسانی- اجتماعی که در دانشگاه شکل میگیرد و یکی آنی که در بیرون دانشگاه بود. بعد از انقلاب هم تا چند سال این جریان به قوت خودش باقی بود، اما به تدریج اتفاقی افتاد که این جریان دوگانه علوم انسانی- اجتماعی دانشگاهی از علوم انسانی- اجتماعی غیردانشگاهی مرزهایش قابل تشخیص نشد. اولین اتفاق این بود که به تدریج بسیاری از کسانی که استادان دانشگاه بودند نقش «روشنفکر عمومی»[۲۲] را هم ایفا میکردند. یعنی کسانی که پست استادی دانشگاه داشتند، در جامعه هم «روشنفکر عمومی» بودند. یعنی استادان دانشگاهی که روشنفکر هم بودند. مثل سیدجواد طباطبایی، عبدالکریم سروش، حسین بشیریه و خیلیهای دیگر که هم استاد دانشگاه بودند، هم در عرصهی عمومی روشنفکر بودند. البته این دوره، دورهای است که هنوز در کنار اینها عدهای هم هستند که روشنفکر هستند، ولی دانشگاهی نیستند، مثل بابک احمدی، مراد فرهادپور، مصطفی ملکیان، عزت الله فولادوند و بسیاری از مترجمان و مؤلفان دیگر. تا اینجا شاهد مرحلهای هستیم که استادان دانشگاه نقش روشنفکران را بازی میکنند و بخشی از روشنفکران عمومی جامعه، استاد دانشگاه هم هستند که خود من هم یکی از آنها هستم که در عین حالی که در ۲۵ سال گذشته استاد دانشگاه بودم، در مطبوعات و رسانهها و جریان روشنفکری کشور هم ایفای نقش میکردم. همین الان هم کسانی مثل ناصر فکوهی، هادی خانیکی، محمدرضا تاجیک، محمد امین قانعی راد، حاتم قادری، محمود سریع القلم، تقی آزاد ارمکی، یوسف اباذری، حمیدرضا جلایی پور، رضا داوری اردکانی، بیژن عبدالکریمی، حسین کچوییان و تعداد پر شمار دیگر که از نظر حرفه ایی «استاد دانشگاه» هستند و در عین حال در عرصهی عمومی هم ایفای نقش روشنفکری میکنند. در واقع آن علوم انسانی- اجتماعیِ غیر دانشگاهی که در گذشته شکل گرفته بود اینجا مرزهایش برداشته میشود.
البته این برداشته شدن پیامدهایی برای علوم انسانی و اجتماعی در ایران دارد. روشنفکران غیردانشگاهی از طریق تولید «متنهای مجازی» به طور مستقیم اگرچه در دانشگاه درس نمیدهند، ولی بیش از استادانی که سر کلاس درس میدهند دانشجویان را تحت تأثیر خود دارند. به خصوص آن مترجمها و مؤلفهایی که ممکن است حکومت به آنها اجازهی نشر کتاب هم ندهد ولی دانششان تولید شده به طور مجازی در اختیار دانشجویان قرار میگیرد. اینترنت اینجا این مرز درون و بیرون دانشگاه را برمیدارد. حالا دیگر بیرون و درون دانشگاهی وجود ندارد.
از طرف دیگر در سه دههی اخیر در نتیجهی گسترش سواد و نظام آموزش عالی، انبوهی از کسانی که درگیر مباحث فکری و فرهنگی میشوند کسانی هستند که در یکی از رشتههای علوم انسانی- اجتماعی رشتههای دانشگاهی تحصیل کرده اند. حالا هر کسی بخواهد در جامعهی ایران فعالیت فکری و مؤثر انجام بدهد این آگاهی را دارد که قشر مخاطب او «قشر تحصیلکرده» است، بر خلاف قبل از انقلاب که قشر مخاطب تحصیلکرده نبود و اغلب آنها دیپلم یا سیکل داشتند. برداشته شدن مرز روشنفکران دانشگاهی و غیردانشگاهی، مرز دانشگاه و برون دانشگاه، و مرز مخاطبان دانشگاهی و مخاطبان غیردانشگاهی در واقع به نوعی موجب محدود شدن توان دولت و نظام سیاسی برای کنترل و نظارت بر فرآیندهای تولید و توزیع دانش انسانی- اجتماعی در جامعهی ایران شده است.
از همین جا آکادمیای علوم انسانی- اجتماعی با چالش سیاسی جدیدی روبهرو میشود؛ این که چون دولت توانایی اش برای کنترل فرآیندهای تولید و توزیع دانش را محدود میبیند در نتیجه این فرآیندها را به مثابه «تهدید امنیتی» برای نظام سیاسی می بیند. به خصوص این که «جریان مولد دانش انسانی- اجتماعی مدنی» وقتی که مرزهای خودش را با دانشگاه از میان برمیدارد در گفتمان دانشگاهی علم انسانی- اجتماعی به عنوان «فعالیت سیاسی گراندیشانه» نفوذ میکند. از طرف دیگر دانشگاه هم تأثیر بر این جریان بیرون دانشگاه میگذارد و موجب غنا و قدرت بیشتر این جریان بیرون دانشگاه میشود. چون از یک طرف دانشجویانی را تربیت میکند که مخاطبان بالقوهی جریان بیرون دانشگاه خواهند شد و از طرفی دیگر، این جریان دانشگاهی با آن سرمایهی معرفتی که مجموعهی علوم انسانی- اجتماعی را در اختیار دارند به نوعی امکان فرهیختهتر، پختهتر و رشد زبان و ذهنیت عقلانیتر و نظاممندتر فرآیندهای تولید اندیشهی علوم انسانی و اجتماعی بیرون دانشگاه را فراهم میکند. به همین دلیل میخواهم بگویم این برداشته شدن مرز میان «روشنفکر عمومی» و «روشنفکر دانشگاهی» که از سالهای ۷۵ به بعد روز به روز شدت و سرعت بیشتری پیدا کرده، از یک جهت علم انسانی- اجتماعی را قدرتمندتر و تأثیرگذارتر کرده است و از طرفی دیگر هم، این علم به دلیل آنکه نوعی جهتگیری مدرنیستیِ عرفیِ انسانگرایی دارد با چالش مشروعیت سیاسی گفتمان انقلاب اسلامی روبهرو است و در نتیجه از نظر گفتمان سیاسی رسمی به «امر مسئله دار»[۲۳] تبدیل شده است.
این موضوع را هم باید در نظر داشت که افزایش «قدرت اجتماعی» علم انسانی- اجتماعی در سال های اخیر فقط به خاطر برداشته شدن مرزهای درون و بیرون دانشگاه نیست، بلکه به خاطر گسترش کمی دانشآموختگان، استادان و خود نهاد دانشگاه هم هست. یعنی از یک طرف اتحاد بیرون و درون دانشگاه و تعامل بیشتر آنها با هم و از یک طرف دیگر هم گسترش جمعیت دانشآموختگان و دانشجویان در این رشتهها، دست به دست همدیگر داده و علوم انسانی- اجتماعی در وضعیت موجود جامعهی ما را واجد نوعی قدرت اجتماعی بیشتر تبدیل کرده است.
خب من تا اینجا سعی کردم از چشمانداز خاص مطالعات فرهنگی به علم انسانی و اجتماعی در ایران بپردازم و نوعی «تحلیل تبارشناسانه»ای کردم که مسئلههایی را که امروز با آن روبهرو هستیم چگونه ببینیم. این نگاه مبتنی بر این بود که علوم انسانی- اجتماعی در ایران را در بافت و بستر کلیتر نظام سیاسی- اجتماعی ایران قرار بدهم. اما اگر بخواهیم از این زاویه بیاییم بیرون، یعنی زاویهی دیدی که نحوهی تعامل علم انسانی- اجتماعی با جامعه و نظام سیاسی توضیح میدهد بیرون بیاییم و از درون به علم انسانی- اجتماعی نگاه کنیم، یعنی برگردیم به اینکه در دانشگاههای ما چه اتفاقی میافتد، کلاسهای درس، انجمنهای علمی، مجلات و ژورنالها، برنامهی درسی، روابط استاد و دانشجو، روابط بین استادان، کسب و کار و پژوهش، حرفهی پژوهشگری در حوزههای علوم انسانی- اجتماعی، داستان کاملا متفاوت، پیچیدهتر و طولانیتری است که باید جلسهی دیگر درباره آن بحث کنیم.
نظر شما :