یادداشتی از دکتر مهدی معینزاده:در نسبت فلسفه و فرهنگ/جستن بنیان عرف
اگر «وجود» هنگام مواجهه با انسان خود
را به شکل «وجود در مقام حقیقت» نشان دهد به این معنا است که خود را در امری به
نام «معنا» متبلور میکند، به عبارت دیگر، انسان از آن حیث با «وجود» مواجه میشود
که آن را معنیدار مییابد.
فرهنگ در اینجا به صورت عرف «common sense» تعریف
میشود. منظور از عرف، آن حوزهها و عناصری از زندگی اجتماعی است که توسط و بر
اساس منابع وثاقت تن به توجیه نمیدهند. حال این به چه معناست؟
ما حوزهها،
رفتارها و کارکردهای اجتماعی متنوعی داریم. اگر برای یکی از رفتارهای اجتماعی خود
مانند ایستادن پشت چراغ قرمز، دلیلی عقلانی داشته باشیم -به تعبیر ما- این دیگر عرف
نیست، بلکه امری است که بر اساس یکی از منابع وثاقت به نام «قانون» قابل توجیه است.
مقصود از عرف «عادت کردن» است؛ عادت به انجام کاری که دلیل آن را به طور دقیق و
واضح نمیدانیم.
بر این اساس فلسفهای که مقرر است با فرهنگ مرتبط شود باید
دارای خصایص زیر باشد:
1- جهان به مثابه مجموعهای از نشانهها
همانطور
که گفته شد، مراد از «فلسفه»، معرفتی است که از «وجود در مقام حقیقت» حرف میزند و
«فرهنگ» که از آن به عنوان «عرف» تعبیر کردیم عبارت است از حوزهها، عناصر و ارکانی
از رفتارهای زندگی اجتماعی ما که آنها را نتوان با ارجاع به منابع وثاقت شناخته شده
توجیه کرد. هماکنون ما به دنبال پل زدن میان این معنا از فرهنگ و معنایی از فلسفه
که گفته شد، هستیم. به بیان دیگر، آن معرفتی که از وجود در مقام حقیقت حرف میزند
برای اینکه بتواند با عرف ارتباط برقرار کند چه اوصافی باید داشته باشد و این اوصاف
چه استلزام و پیامدهایی به بار میآورد؟ این نقشه کلیای است که برای تأمل فلسفی
در باب فرهنگ باید پیش روی داشته باشیم.
اگر موضوع فلسفه، «وجود در مقام حقیقت»
باشد، مسأله «معنا» اهمیت پیدا میکند و تلویحاً میگوییم که در نگرش ما به عالم به
عنوان مجموعهای معنادار، امور نه به مثابه اعیان (object)، بلکه به مثابه
نشانهها (sign) هستند؛ به عنوان مثال، فلش، به عنوان نماد نشانه همواره به امری
غیر از خود ارجاع میدهد و زمانی فلش بودن خود را محقق میسازد که توجه افراد را نه
به خود، بلکه به جایی که به آن اشاره دارد، جلب کند. «نشانه» آن است که هنگام نشان
دادن چیزی، به نفع آن چیز، خود را عقب بکشد. اگر پدیدههای عالم «نشانه» باشند،
بدین معنا هستند.
از این رو، آن فلسفهای میتواند وارد ارتباط با عرف یا فرهنگ
شود و «فلسفه فرهنگ» یا «فلسفه و فرهنگ» را ایجاد کند که در ضمن آن، جهان به مثابه
مجموعهای از نشانهها خود را نشان دهد. این اولین پیامد ارتباط فلسفه و فرهنگ
است.
2- حقیقت مشکک
ارتباط میان فلسفه و فرهنگ پیامد دیگری نیز درباره
مسأله حقیقت دارد. همانطور که میدانیم «حقیقت» از اساسیترین مسائل فلسفه است؛
آیا قول آن فلسفهای که قابلیت تعامل با فرهنگ را دارد، درباره حقیقت، مشابه قول
فلسفه کلاسیک است؟
خیر؛ برای اینکه عرف، قابلیت آن را داشته باشد که مورد تأمل
فلسفه قرار گیرد، باید حاوی حقیقت باشد. رفتارهای اجتماعیای که حاوی و ناقل حقیقت
هستند بهعنوان عرف میتوانند مورد تأمل فلسفی قرار گیرند. رفتارهای اجتماعی به
تعداد تکتک ما متفاوت هستند؛ پس این حقیقت نمیتواند حقیقتی دوقطبی باشد: محل صدق
و کذب.
فلسفهای که میخواهیم آن را وارد ارتباط با فرهنگ کنیم، نمیتواند تلقی
ارسطویی دوقطبی (صدق یا کذب) از حقیقت را داشته باشد؛ بلکه حقیقتی که چنین فلسفهای
متضمن آن است، حقیقتی است مشکک و دارای طیف و درجات. پدیدهها به نسبتی که از خفا
به آشکارگی در میآیند در نسبت با حقیقت هستند. تفاوت حقیقت و ناحقیقت بسان سیاه و
سفید نیست؛ از آشکارگی کامل در حقیقت محض تا ناآشکارگی کامل در باطل. تئوری حقیقتی
که صدرالمتألهین ارائه داد و در آن مراتب حقیقت با مراتب وجود تداوم یافت درست به
همین مورد اشاره دارد؛ هر موجودی تا آنجا «حقیقت» دارد که «وجود دارد»؛ خداوند
حقیقت مطلق است به آن دلیل که وجودش بیشتر است؛ که این را در اقوال عارفان خود نیز
داریم. مولوی میگوید: «جان نباشد جز خبر در آزمون، هر که را افزون خبر جانش فزون/
جان ما از جان حیوان بیشتر، از چه؟ زان رو که فزون دارد خبر»
حقیقت تلائم با
اشتداد وجود است. پس نه هر فلسفهای و نه هر نگرشی به حقیقت میتواند با مسأله عرف
و فرهنگ ارتباط برقرار کند. عرف خود امری ذومراتب، متضمن حقیقت و معنادار است؛ اما
این معنا و حقیقت به صورت دوقطبی صدق و کذب نیست؛ در فلسفه غرب نیز به این موضوع
پرداخته شده است. هایدگر معتقد بود که در تلقی فلسفه از حقیقت اعوجاجی رخ داد. بر
اساس گفته او، در یونان باستان و در یونان بویژه پیش از سقراط به حقیقت، «آلثیا» به
معنای نامستوری و حجاب از رخ برافکندن، حقیقیت صدق و کذببردار نبود. امر حقیقیتر
مصادف بود با اینکه وجود، حجابش را بیشتر بدرد و خود را به ما نشان دهد.
هایدگر
میگوید زمانی که تمدن یونانی پس از غلبه رم به تمدن لاتین بدل «حقیقت» به «Verum»
تغییر یافت و به طور کلی از آن مفهوم نامستوری که داشت، فاصله گرفت. بنابراین، این
تلقی از حقیقت نه در عالم فلسفه اسلامی و نه در فلسفه مغرب زمین، امری بیسابقه
نیست و ما مدعی هستیم که اگر قرار است فلسفه ارتباطی با «عرف» پیدا کند، باید چنین
نگرشی به حقیقت داشته باشد. این استلزام یا وصف دوم فلسفهای است که میخواهد از در
ارتباط با
عرف درآید.
3- انضمامیت ذاتی فلسفه
آن فلسفهای میتواند در
باب فرهنگ تأمل کند که ذاتاً منضم به حیات آدمی باشد و نه امری منتزع از آن. این
فلسفه، تفکری است حاصل مواجهه انسان با امری که با آن درگیری شخصی (personal
involvement) دارد؛ مانند «مرگ». فلسفه نمیتواند بیعنایت به وضع حیات انسان و
مخمصهای باشد که او در آن گرفتار است. اما در این زمینه تبصرهای باید گذاشت. تنها
شأن فلسفه، «رهایی بخشی انسان» نیست؛ چرا که در آن صورت این فلسفه، فلسفه اومانیستی
و بازیچه لهو و لعب و هوسهای انسان میشود. فلسفه با «وجود در مقام حقیقت» مواجه
است؛ ولو این حقیقت به بهای ریشهکنی نسل انسان از زمین باشد! اما ما معتقدیم به
اینکه هرچند فلسفه الزاماً مکلف به این نیست که معنای زندگی ما را ارتقا دهد اما به
قول سعدی: «هر که کارد، قصد گندم باشدش/ کاه خود اندر تبع میآیدش»؛ مقصود، «حقیقت»
است اما اعتقاد ما این است که از رهگذر نیل به این «حقیقت» لاجرم وجود انسان هم
کمال خواهد یافت و رستگار
خواهد شد.
عرف چگونه با فلسفه وارد دیالوگ
میشود؟
عرف چگونه باید باشد؟ چه تلقیای از عرف باید داشته باشیم که ذیل این
تلقی، عرف بتواند با فلسفه وارد دیالوگ شود، چرا که هر تلقیای از عرف چنین قابلیتی
را ندارد. عرفی که بنا است با فلسفه وارد ارتباط شود باید عرفی باشد که جنبه تضمن
بر حقیقت برای آن قائل باشیم. عرف باید بازگوکننده حقیقت باشد. در اینجا یک دوقطبی
میتوان تصویر کرد: قطب نخست «عرف» را فقط روالی میداند که متضمن حقیقت و
بازگوکننده آن نیست؛ اما در قطب دوم «عرف»، تماماً «حقیقت» است؛ حد میانه بین این
دو تنها به ما اجازه میدهد که عرف را نقد فلسفی کنیم.
به طور معمول هم در
دانشگاهها و هم در حوزهها، «عرف» را در مرتبهای بسیار پایینتر از «عقل»
مینشانیم. گویی که عقل در مسائل مهم، استدلالات و براهین خوبی دارد و در یک سری از
مسائل جزئی که عقل وارد آنها نشده است میتوان از عرف تبعیت کرد؛ لیکن عرفی که قرار
است مورد تأمل فلسفی قرار گیرد نباید اینگونه باشد و باید متضمن حقیقت باشد؛ چرا
که اگر حقیقتی در عرف نباشد و اگر عرف صرفاً عادت باشد آن را با فلسفه سر وکاری
نیست!
دفاع گادامر ازعرف
شاید تلقی گادامر از عرف (common sense) را
بتوان غراترین دفاع از عرف به عنوان منشأ حقیقت دانست. از نظر او سنت یا عرف منشأ
حقیقت است. برای روشن شدن مقصود گادامر از منشأ حقیقت بودن عرف یا سنت، به بخشی از
کتاب «حقیقت و روش» اشاره میکنیم که در آن گادامر شعائر (Rituals) را مورد تأمل
فلسفی قرار میدهد. گادامر معتقد است حقیقت مکتوم و مستتر در شعائر صرفاً از طریق
شرکت در شعائر تحقق پیدا میکند. وی میگوید هرگونه عقلانی کردن شعائر موجب از دست
دادن کارکردشان میشود.
بنابراین عرف در بنیان خود به همان شکلی که هست، متضمن
حقیقت است و باید آن را بازجست. بازجستن حقیقت در بنیان عرف، همان است که ما از
تأمل فلسفی در باب فرهنگ و عرف مراد کردیم. اما این تنها یک بعد قضیه است؛ چرا که
اگر عرف فقط حقیقت داشت اصلاً قابل تأمل فلسفی نبود و مورد نقد فلسفی واقع نمیشد.
پس ما چیزی به نام «عرف سقوط کرده» یا «عرف نااصیل» داریم که آن را «مد» یا fashion
نام نهادهاند.
این نوع طریقه مواجهه با قضیه را ما از هایدگر وام گرفتهایم.
هایدگر معمولاً در مواجهه با عناصر مختلف زیست آدمی مانند مرگ، حالت اصیل آن را
جستوجو کرده، حقیقت آن را مییابد و در عین حال، «حالت سقوط کرده» آن را پیش
میکشد. به عنوان مثال، «فهم» حالت اصیل مواجهه انسان با هستی است.
انسان هستی
را میفهمد و با هستی نسبتی از سر فهم برقرار میکند؛ اما فهم، «سقوط کردهای» به
نام «کنجکاوی» یا «بوالفضولی» دارد. «بوالفضولی» یعنی به دنبال مسئلهای رفتن که آن
مسئله، آنقدر مهم نیست که گریبان ما را گرفته باشد.
عرف حالتی است که در آن ما
توافق نانوشتهای با یکدیگر داریم که زندگی ما را رقم میزند. در بسیاری از مواقع
عرف بسیار قویتر از اموری است که به منبع وثاقت قوی تکیه کردهاند. اما برای عرف
همیشه باید امکان سقوط را در نظر داشت که این امر، امکان نقد به ما میدهد. عرف
نااصیل یا سقوط کرده، «مد» است؛ تأمل فلسفی در باب «عرف» یا به تعبیر دیگر، امکان
فلسفه فرهنگ زمانی حاصل است که چنان نگرشی به فلسفه و چنین نگرشی به عرف داشته
باشد.
مناظره گادامر و هابرماس
در مناظره گادامر و هابرماس که در
سالهای پس از 1970 تا 1975 به طور مکتوب انجام شد، گادامر که سنت یا عرف را منشأ
حقیقت میدانست با این تأکید هابرماس مواجه شد که: مردم اغوا میشوند و بنابراین
عرف ممکن است حاصل اغوا یا فشار بر مردم بوده باشد؛ در نتیجه برای عرف امکان «سقوط
کردگی» وجود دارد که همان پدیده مد (fashion) است، در حالی که فلسفهای که بن آن،
«معنا» است به دنبال هر چیزی «از برای این (for the sake of)» میآورد.
بر اساس
آنچه مطرح شد هر عرفی حقیقتی در بن خود دارد. مقصود تأمل فلسفی آن است که آن حقیقت
را آشکار کند و از طریق این آشکارگی مانع سقوط کردن آن عرف شود و آن حقیقت را اعاده
کند. این اعاده کردن بسیار اهمیت دارد. اعاده کردن یعنی اینکه حقیقتی در بن آن عرف
وجود دارد اما کتمان شده و به محاق رفته است؛ نقد فلسفی فرهنگ یعنی آن حقیقت را
اعاده کردن.
نظر شما :