«دلایل شکاف بین مؤسسات آموزش عالی با نهادهای اجرایی» در گفتوگو با دکتر محمدرضا امیری طهرانی
تولید علم بومی امروزه به یکی از دغدغههای جوامع بدل شده است. شاید در گذشته چنین دغدغهای موضوعیت نداشت، چراکه در آن دوره افراد تنها با مسائل جامعهای که در آن زیست میکردند، درگیر بودند و علمی که برای پاسخ به این مسائل تولید میشد، برخاسته از همان نیازها بود. اما به دنبال انقلابی که در زمینه اطلاعات و ارتباطات رخ داد، جوامع بتدریج با هم در ارتباط قرار گرفته و با مسائل یکدیگر آشنا شدند. در این میان جوامعی که به لحاظ تکنولوژیکی پیشرفتهتر بودند، شانس بیشتری برای عرضه مسائل و تولیدات علمیشان یافتند تا آنجا که جوامع در حال توسعه را در چارچوب پارادایمهای فکری که لزوماً تناسبی با مسائلشان نداشت، محصور میکردند. بنابراین بتدریج بین مؤسسات آموزش عالی که با مؤسسات علمی دیگر در دنیا مرتبط بودند با نهادهای اجراییشان که مسئولیت پرداختن به مسائل بومی را برعهده داشتند، شکاف و گسستهای وسیعی ایجاد شد و این جوامع را در تولید علم بومی که باید متناظر با نیازهای جامعه خودشان میبود، با مشکل مواجه کرد. از این رو برآن شدیم تا علت این گسست را با دکتر سید محمدرضا امیری طهرانی، دکترای فلسفه علم و رئیس پژوهشکده علوم انسانی اجتماعی کاربردی که در این پژوهشکده زدودن فاصله میان نهادهای اجرایی و مؤسسات آموزش عالی را دنبال میکند، به گفتوگو بنشینیم و نظر وی را درباره علت این گسست در جامعه علمی- آکادمیک ایران جویا شویم. آنچه در ادامه میآید، ماحصل این نشست است که میخوانید.
جناب دکتر امیری طهرانی! آنچه ما امروز در جامعه شاهد هستیم، گسست میان مؤسسات آموزش عالی و نهادهای اجرایی است، علت این امر را در چه میبینید؟ به اعتقاد شما چرا دانشگاه و پژوهشگاهها به مسائلی که موضوع سیاستگذاری نهادهای اجرایی است، نمیپردازند؟
یکی از دلایل گسست بین نهادهای علمی و نهادهای سیاستگذاری و اجرایی، وارداتی بودن علوم از جمله علوم انسانی است، به تعبیری علومی که با آن سر و کار داریم، یک علم بومی نیست. علوم ما و بویژه علوم انسانی از جوامعی برخاسته که با مبانی اندیشه و فکری ما متفاوت است و به موضوعاتی نشأت گرفته از جامعه و فرهنگی دیگر میپردازد. بدیهی است که موضوعات و مسائل آن جامعه و تئوریهایی که آنجا مطرح بوده ضرورتاً با آنچه ما در جامعه خود با آن روبهرو هستیم، کاملاً منطبق نیست. بنابراین مهمترین دلیل گسست دانشگاهها و مراکز اجرایی از یکدیگر، وارداتی بودن علم در معنای مدرن است.
اگر به سیر تاریخی علوم، فرهنگ و تمدن خود توجه کنیم درمییابیم که حوزه تمدنی ایران از نخستین تمدنهای بشری بوده و نقش پررنگی در بالنده شدن علوم اسلامی داشته است. این امر تداوم داشت و ایرانیان از علوم عقلی گرفته تا پزشکی، نجوم و غیره پیشگام بودند اما متأسفانه پس از دوره صفویه و بعد از اینکه کشور به دست افغانها افتاد، بتدریج رشد و پیشرفت علمی رو به انحطاط گذارد. تا آن زمان طبیعتاً علمی که در حوزه تمدن ایران رشد میکرد، علمی بود که به مسائل و موضوعات خود میپرداخت و به تعبیری، علمی بومی بود و ما شاهد گسیختگی مراکز علمی از مسائل جامعه نبودیم. متأسفانه امروز ما شاهد آن پیوستگی تاریخی نیستیم. مراکز علمی از جامعه فاصله گرفتند و دچار رکود علمی شدیم. در این فاصله ما آن علم بومی و آن تداوم و پیوستگی را از دست دادیم. پس از آنکه در دوره پهلوی رضا خان به زعم خود با هدف مدرن کردن جامعه، دانشگاه را پایه گذارد و علوم را از اروپا وارد کرد، یکباره با مجموعهای از نظریهها مواجه شدیم که واراداتی بود و لزوماً همه آنها به مسائل جامعه ما نظر نداشت.
این امر تنها مختص به علوم انسانی نیست و ما حتی در زمینههای کاربردیتر همچون صنعت نیز چنین فاصلهای را میبینیم، از آنجا که تجاری کردن علوم فنی راحتتر از علوم انسانی به نظر میرسد، تاکنون تلاشهای بسیاری برای متصل کردن دانشگاه و صنعت به یکدیگر انجام شده و توفیقهایی نیز حاصل شده است، اما در زمینه کاربردی کردن علوم انسانی، نخستین بار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی تأسیس پژوهشکدهای برای کاربردی کردن علوم انسانی و اجتماعی را با کمک معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری در دستور کار خود قرار داده است.
مقصود از کاربردیسازی علوم انسانی که به آن اشاره کردید، چیست؟
اولین ویژگی در کاربردیسازی، «مسأله محوری» است. یعنی پژوهش باید معطوف به مشکلاتی باشد که در جامعه وجود دارد و باید برای آن چارهای اندیشید. ویژگی دوم این است که راهحل ارائه شده قابلیت اجرایی داشته باشد و بتوان نتایج آن را در جامعه ملاحظه کرد. از این رهگذر کاربردیسازی و مسأله محوری میتواند بستری برای تولید علم بومی یا به تعبیری رسیدن به نظریههایی در زمینه علوم انسانی باشد که موضوع، مسأله، مبانی و مفروضاتش برگرفته از جامعه و تمدن خود ما باشد. اگر چنین شود، میتوان گفت که گامی در مسیر بومیسازی علوم انسانی برداشتهایم.
«مسأله محوری» امری است که در تمام پژوهشها باید حضور داشته باشد. چقدر پژوهشهایی را که تا به امروز صورت پذیرفته مسأله محور میدانید و به اعتقاد شما چه اشخاص یا نهادهایی باید این «مسأله» را تعریف کنند؟
البته هر پژوهشی به یک سؤال پاسخ میدهد اما آنچه باید به آن توجه کرد، تفاوت بین «مسأله» و «سؤال» است. گاه سؤال از یک موضوع نظری است که ممکن است از مسائل جامعهای که در آن زندگی میکنیم، بسیار دور باشد اما پژوهشی که مستقیم به مشکلات جامعه میپردازد، «مسأله محور» است. بر این اساس ضرورتاً هر پژوهشی مسأله محور نیست، هر پژوهشی سؤال دارد اما ممکن است آن سؤال، مسأله جامعه نباشد.
خاستگاه «مسأله» خود جامعه است و ضروری است که متولیان امور اجرایی کشور که وظیفه رسیدگی به مسائل و مشکلات جامعه را دارند با اندیشمندان و فرهیختگانی که دغدغه جامعه را دارند به طور جد پیرامون اینکه مسائل جامعه چیست به تعامل و گفتوگو بپردازند تا ضمن بازشناسی مسائل جامعه و اولویتبندی آنها، اعتباری متناسب به آنها تخصیص یابد و ضمن اجرای طرحها، کاری علمی با صبغهای بومی را صورت دهند.
از قرن شانزدهم به بعد که بحث کاربردیسازی علوم مطرح شد و افرادی همچون فرانسیس بیکن ارزشمندی علم را در «کاربرد عملی یافتن آن» تعبیر کردند، بتدریج درگیر شدن با مباحث نظری و متافیزیکی که آورده عملی نداشت، مورد انتقاد قرار گرفت. چقدر این پیشینه تاریخی با دیدگاههای امروزین در رابطه با گسست مؤسسات آموزش عالی با نهاد اجرایی بویژه در زمینه علوم انسانی را مرتبط میبینید؟
در تاریخ علم در کشورهای غربی که علم به معنای مدرنش به کار رفت و رویکردی اثباتگرایانه حاکم بود که البته این دیدگاه به پیشینه فرهنگی و تجربه تمدنی غرب بازمیگردد که بین علم به معنای science و متافیزیک خط فاصل قائل بود و معتقد بود که گزارههای علمی، «گزارههایی بامعنی» و گزارههای متافیزیک، «گزارههایی بی معنی» است! حال گروه دیگری که دیدگاه متعادلتری داشتند، از آن جمله پوپر، بر این باور بودند که گزارههای علمی با معنی است ولی این لزوماً به این معنی نیست که آنچه غیر علمی است بیمعنا باشد، آنها هم میتوانند بامعنی باشند اما علمی نیستند.
امروزه ناممکن بودن تعیین حدفاصل بین علم و متافیزیک، تقریباً مقبول عمده فلاسفه است. آنان بر این باورند که علم حتی در معنای مدرنش بر فرضهایی از جنس متافیزیک استوار است. دانشمندان متأثر از شرایط و مفروضات پذیرفته شده جامعه علمیای که از آن برخاستهاند، دست به نظریهپردازی میزنند. بر این اساس ما میتوانیم از متافیزیک علم حرف بزنیم و آثار متعددی درباره متافیزیک علم نوشته شده است، حتی کتابی با عنوان مبادی مابعدالطبیعه علوم نوین به فارسی ترجمه شده است. اگر این را به عنوان یک اصل پذیرفته شده در فلسفه علم بپذیریم که حتی علوم طبیعی مبتنی بر یک متافیزیک است، به نظر میرسد به طریق اولی علوم انسانی و اجتماعی نیز مبتنی بر یک متافیزیک باشد. یعنی اگر ما برای مطالعه رفتار ماده، اتم و مولکول به فرضهایی از جنس متافیزیک احتیاج داریم، روشن است که مطالعه رفتار انسان به عنوان موجودی که تا حد و اندازهای هم از اختیار و هم از اندیشه برخوردار است، از فرضهای متافیزیکی متأثر خواهد بود.
از این رو، به اعتقاد شما حتی علم در معنای مدرن هم نمیتواند از متافیزیکش فاصله بگیرد و همین متافیزیک خاص جوامع است که یک علم را بومی یا غیر بومی میکند؟ طبیعتاً علوم انسانی و اجتماعی برآمده از غرب، بر اصول موضوعهای متأثر از فرهنگ و ارزشهای جامعه خود مبتنی است و تئوریهایی که به دست میدهد نیز نتیجه منطقی آن پیشفرضهاست که لزوماً میتواند مسأله ما نباشد، بنابراین به اعتقاد شما برخورد ما باید با این دست از علوم به چه صورت باشد؟
اینکه بخواهیم مسائل جامعهمان را بر اساس متافیزیک خود تبیین و تحلیل کنیم، ضرورتاً با آنچه با عنوان علم مدرن غربی نامیده میشود و به جامعه علمی ما وارد شده منافاتی ندارد، چون هرکدام از متافیزیک خاص خود متأثر است. از این رو در اینجا مقایسهناپذیری نظریههای علمی بنابر دیدگاه توماس کوهن موجه به نظر میرسد. گرچه ضمن وجود تفاوتهایی ممکن است وجوه مشترکی هم داشته باشند. پس وقتی از تولید علم بومی بحث میکنیم، نباید این تصور ایجاد شود که این علم با نقیض علم مدرن برابر است. ضرورتاً نقیض علم مدرن نیست، اما منطقاً میتواند با آن متفاوت باشد. ممکن است در بعضی از جاها با هم اشتراک و در برخی وجوه افتراق داشته باشند اما میزان این اشتراک و افتراق را پس از اینکه در تولید علم بومی به دستاوردهایی رسیدیم، میتوانیم دقیقتر تحلیل کنیم.
تلاش برای تولید علم بومی به این معنا نیست که از تجربه بشری در تاریخ علم و بویژه در سده اخیر که در غرب اتفاق افتاده، بهرهمند نشویم، چراکه به عنوان یک تجربه میتوان از روشهای آن در جهت تولید علم بومی استفاده کرد، اما باید در نظر داشت که آن اندوخته علم بشری را در خدمت علم بومی قرار دهیم و این مستلزم نقد علوم و آگاهی از فلسفه و متافیزیک آنهاست. برای مثال در اقتصاد نوکلاسیک فرضی داریم با عنوان انسان عقلایی، یعنی فردی که به دنبال حداکثر کردن سود خود است. طبیعتاً انسان اقتصادی که صرفاً به دنبال حداکثر کردن نفع شخصی است، در جامعه ما مقبولیتی ندارد. ما براساس فرهنگ و تمدن خود تعریف دیگری از انسان داریم که در عین حال میتواند بخشی از ویژگیهای انسان عقلایی را شامل شود و چه بسا فراتر از آن هم برود.
نمونه دیگر نقش اخلاق پروتستان در نشو و نمای سرمایهداری است که ماکس وبر آن را بررسی کرده است. پروتستانها برخلاف کاتولیکها معتقدند فلاح و رستگاری را صرفاً نباید در عبادت، رهبانیت و دوری از دنیا دنبال کرد. آنان معتقدند که میتوان از رهگذر یک عمل دنیوی و فعالیت اقتصادی هم به رستگاری رسید. ماکس وبر از منظر متافیزیک پروتستان به مطالعه پدیده انقلاب صنعتی در جامعه وقت انگلستان و سپس دیگر جوامع پروتستان میپردازد و تصریح میکند که این متافیزیک باعث رونق اقتصاد سرمایهداری در غرب شده است. از این رو از دیرباز برخی اقتصاددانان و فیلسوفان علم غرب قائل بودهاند که متافیزیک با علم و از آن جمله اقتصاد ارتباط
و تعامل دارد.
با بحثی که ارائه شد، میتوان از علوم مدرن در جهت تولید علم بومی هم بهره گرفت؟ از این رو به اعتقاد شما موضع ما نسبت به علوم مدرن ضمن استفاده از آن باید به چه صورت باشد؟
بله، تولید علم بومی به این معنا نیست که ما از دستاورد علمی بشر در طول تاریخ برای تولید علم بومی که خود ما در برههای سهم عمدهای از آن داشتیم، غافل شویم و از دستاوردهای علم مدرن هیچ گونه استفادهای نکنیم، بلکه آنچه در تولید علم بومی باید مدنظر داشت، رویکرد نقادانه به علم مدرن است. بنابراین مهمترین شرط استفاده درست و بجا از علم مدرن، نقد آنهاست. یعنی دقیقاً ماهیت، شرایط، محدودیتها، اعتبار، روششناسی، نقاط ضعف و قوت علم مدرن را بشناسیم و ببینیم که کجا و تا چه حد میتوانیم از آنها بهره ببریم. بنابراین شرط استفاده درست از اندوخته علوم بشری و به طور مشخص علم مدرن در تولید علم بومی، رویکرد نقادانه به علم است.
اشاره کردید که به دنبال مسائلی که در دوره صفوی پیش آمد، تولید علم ما با وقفه مواجهه شد، آیا به دنبال این وقفه پیشآمده، از متافیزیکمان هم فاصله گرفتیم؟ و امروز که از فقدان علم بومی حرف میزنیم، شکافی بین علم و متافیزیک ما ایجاد شده است؟
نه لزوماً. ممکن است ما از متافیزیکمان فاصله نگرفته باشیم، بلکه نتوانستیم از آن در جهت رشد، بالندگی و تولید علم بومی استفاده کنیم. این موجب انقطاع علمی شد. ما میتوانستیم با استفاده از متافیزیک خودمان به تولید علم بپردازیم و علومی را متناسب با شرایط جامعه برای حل مسائل و مشکلاتمان تولید کنیم. میپذیرم که اگر فاصله بین علم و متافیزیک به صورت یک گسست اتفاق نمیافتاد، ما الان پیشرفتهتر بودیم. قطعاً در یک جامعه پیشرفته حتی متافیزیک هم بیشتر رشد میکرد و بالنده میشد. به نظر من عقبافتادگی علمی به انحطاط متافیزیک و رونق خرافات دامن میزند.
ما در گذشته قبل از اینکه آن گسست اتفاق بیفتد، دانشمندان زیادی همچون خوارزمی، فارابی و ابن سینا داشتیم اما پس از آن گسست، دیگر دانشمند به آن معنا نداشتیم. فکر میکنید چقدر این دو به هم ربط پیدا میکنند؟
به نکته خوبی اشاره کردید. اصولاً تداوم و بالندگی علم، مشروط به فضایی است که در خدمت علم و دانش قرار میگیرد. اگر به لحاظ تاریخی نگاه کنیم، قبل از اسلام دانشگاهها و مجامع علمی بزرگی همچون جندی شاپور داشتیم، آموزههای اسلام بر فراگیری علم تأکید فراوان داشت و شاهد حلقههای درس ائمه اطهار بویژه امام محمدباقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) بودیم که طلاب علم در محضرشان آموزش دیده و در سراسر سرزمین اسلامی منتشر میشدند. بعد از آن، باز در دوره عباسیان بویژه در دوره مأمون شاهد تشویق مجامع علمی هر چند با انگیزههای سیاسی بودیم. از این رو جریان و فرآیند تولید علم در حوزه تمدن اسلامی ادامه یافت که ایرانیان سهم عمدهای در آن داشتند. در تاریخ علوم اسلامی، بین علوم دینی و غیردینی فاصلهای وجود ندارد و این نیز دلیلی بر پیوستگی متافیزیک و علم است. بنابراین علما و بزرگانمان جامع الاطراف بودند؛ فلسفه و طب را همزمان میدانستند و بین علوم طبیعی و دینی تفاوتی قائل نمیشدند.
آنچه به آن اشاره میکنید، به شکست از افغانها در دوره صفویه باز میگردد و آنجا است که با یک گسست تمدنی و علمی مواجه میشویم. با این حال، چون ایران از سابقه تمدنی و علمی برخوردار بود، افراد مستعدی به طور انفرادی همچون ستارههایی پراکنده به فعالیتهای علمی پرداختند و به توفیقاتی نایل آمدند اما از کهکشانی که از علما و اندیشمندان داشتیم، خبری نبود. این گسیختگی علمی موجب شد وقتی در خلأ قرار گرفتیم، با ورود علوم مدرن که مبانی متافیزیک متفاوتی داشت، میان مظاهر این علوم و متافیزیکمان با چالش مواجه شویم. در واقع جامعه نه میتوانست به طور کامل مظاهر علوم نوین را بپذیرد و نه قادر بود علوم بومی را برپایه متافیزیک خود بنا نهد.
این شد که ما امروز عملاً در جامعه، دانشگاه و مراکز تحقیقاتی داریم و سؤالهایی را برای خود تعریف میکنیم، اما سؤال آنها لزوماً مسأله جامعه ما نیست. نه مراکز علمی ضرورتاً به آن مسائل میپردازند و نه حتی اگر بپردازند، سازمانهای سیاستگذاری و اجرایی ما به آنها مراجعه میکنند. در واقع شاهد فقدان یک حلقه واسط بین دو طرف هستیم، به طوری که دانشگاهها علم را صرفاً برای علم تولید میکنند و سیاستگذاران هم به سعی و خطا بسندهکردهاند. هر دو هزینههایی برای جامعه دارند بدون اینکه آن نتیجهای که از هر کدام انتظار میرود، حاصل شود.
حال برای پر کردن شکاف میان مؤسسات آموزش عالی و نهاد اجرایی در جامعه چه باید کرد؟ و پژوهشگاهها و نهادهای علمی چگونه میتوانند کاربردی کردن علم را آغاز کنند؟
نقطه آغاز، روی آوردن به مسائل جامعه خودمان است. یعنی ما در مراکز علمی موضوعات تحقیقمان را از مسائل جامعه برگزینیم و صرفاً به دنبال پرسشهای نظری نباشیم. نمیگویم نباید بحث نظری کرد، چراکه بحث نظری لازمه یک تحقیق عمیق است. فلسفه و متافیزیک از مباحث نظری هستند و مباحث نظری حکم زیربنای مطالعات را دارند. پس مباحث فلسفی و متافیزیک ضروری است اما باید در راستای مطالعه مسائل جامعه و کمک
به حل آنها باشد.
دوم اینکه ما باید با رویکردی نقادانه به علوم مدرن که رهاورد تمدن غرب است نگاه کنیم و نباید برخورد همه یا هیچ داشته باشیم؛ نه یکباره همه را با یک چوب برانیم و بیمعنا و باطل تلقی کنیم و نه اینکه کامل و بی چون و چرا بپذیریم. باید علوم وارداتی را تفحص کرده و تشخیص دهیم که کجا به کار میآید و کجا نمیآید.
سوم اینکه قطعاً باید مطالعه ما روشمند باشد، یعنی باید درباره «روش مطالعه» در یک علم بومی و مسأله محور دقت کنیم و ضرورتاً اینگونه نیست که هر روشی که در علم مدرن به کار میرود، عیناً برای تولید علم بومی در جامعه ما مفید باشد. قطعاً میتوانیم با یک نگاه نقادانه از آن بهرهبرداری کنیم ولی ضرورتاً به این معنا نیست که عین آن را به کار ببریم. قبل از نظریهپردازی باید روش آن را بررسی کرد که متأسفانه در جامعه علمی ما روش شناسی غالباً مغفول مانده است. یعنی بدون اینکه بررسی کنیم که چگونه و به چه روش علمی می توان به نظریه رسید، میخواهیم یکباره به آن دست پیدا کنیم که به نظر من زیان این گونه علمورزیهای شتابزده از عدم نظریهپردازی
بیشتر است.
و نکته آخر اینکه چون میخواهیم درباره جامعه و انسان اجتماعی بحث کنیم، باید تعریفی از جامعه ارائه دهیم و راجع به هستی شناسی و چیستی آن بحث کنیم. از این رو تا به تعریفی مبتنی بر متافیزیک خود از جامعه دست نیابیم، نمیتوانیم به علوم انسانی و اجتماعی بومی دست پیدا کنیم.
جناب دکتر امیری طهرانی! آنچه ما امروز در جامعه شاهد هستیم، گسست میان مؤسسات آموزش عالی و نهادهای اجرایی است، علت این امر را در چه میبینید؟ به اعتقاد شما چرا دانشگاه و پژوهشگاهها به مسائلی که موضوع سیاستگذاری نهادهای اجرایی است، نمیپردازند؟
یکی از دلایل گسست بین نهادهای علمی و نهادهای سیاستگذاری و اجرایی، وارداتی بودن علوم از جمله علوم انسانی است، به تعبیری علومی که با آن سر و کار داریم، یک علم بومی نیست. علوم ما و بویژه علوم انسانی از جوامعی برخاسته که با مبانی اندیشه و فکری ما متفاوت است و به موضوعاتی نشأت گرفته از جامعه و فرهنگی دیگر میپردازد. بدیهی است که موضوعات و مسائل آن جامعه و تئوریهایی که آنجا مطرح بوده ضرورتاً با آنچه ما در جامعه خود با آن روبهرو هستیم، کاملاً منطبق نیست. بنابراین مهمترین دلیل گسست دانشگاهها و مراکز اجرایی از یکدیگر، وارداتی بودن علم در معنای مدرن است.
اگر به سیر تاریخی علوم، فرهنگ و تمدن خود توجه کنیم درمییابیم که حوزه تمدنی ایران از نخستین تمدنهای بشری بوده و نقش پررنگی در بالنده شدن علوم اسلامی داشته است. این امر تداوم داشت و ایرانیان از علوم عقلی گرفته تا پزشکی، نجوم و غیره پیشگام بودند اما متأسفانه پس از دوره صفویه و بعد از اینکه کشور به دست افغانها افتاد، بتدریج رشد و پیشرفت علمی رو به انحطاط گذارد. تا آن زمان طبیعتاً علمی که در حوزه تمدن ایران رشد میکرد، علمی بود که به مسائل و موضوعات خود میپرداخت و به تعبیری، علمی بومی بود و ما شاهد گسیختگی مراکز علمی از مسائل جامعه نبودیم. متأسفانه امروز ما شاهد آن پیوستگی تاریخی نیستیم. مراکز علمی از جامعه فاصله گرفتند و دچار رکود علمی شدیم. در این فاصله ما آن علم بومی و آن تداوم و پیوستگی را از دست دادیم. پس از آنکه در دوره پهلوی رضا خان به زعم خود با هدف مدرن کردن جامعه، دانشگاه را پایه گذارد و علوم را از اروپا وارد کرد، یکباره با مجموعهای از نظریهها مواجه شدیم که واراداتی بود و لزوماً همه آنها به مسائل جامعه ما نظر نداشت.
این امر تنها مختص به علوم انسانی نیست و ما حتی در زمینههای کاربردیتر همچون صنعت نیز چنین فاصلهای را میبینیم، از آنجا که تجاری کردن علوم فنی راحتتر از علوم انسانی به نظر میرسد، تاکنون تلاشهای بسیاری برای متصل کردن دانشگاه و صنعت به یکدیگر انجام شده و توفیقهایی نیز حاصل شده است، اما در زمینه کاربردی کردن علوم انسانی، نخستین بار پژوهشگاه علوم انسانی و مطالعات فرهنگی تأسیس پژوهشکدهای برای کاربردی کردن علوم انسانی و اجتماعی را با کمک معاونت علمی و فناوری ریاست جمهوری در دستور کار خود قرار داده است.
مقصود از کاربردیسازی علوم انسانی که به آن اشاره کردید، چیست؟
اولین ویژگی در کاربردیسازی، «مسأله محوری» است. یعنی پژوهش باید معطوف به مشکلاتی باشد که در جامعه وجود دارد و باید برای آن چارهای اندیشید. ویژگی دوم این است که راهحل ارائه شده قابلیت اجرایی داشته باشد و بتوان نتایج آن را در جامعه ملاحظه کرد. از این رهگذر کاربردیسازی و مسأله محوری میتواند بستری برای تولید علم بومی یا به تعبیری رسیدن به نظریههایی در زمینه علوم انسانی باشد که موضوع، مسأله، مبانی و مفروضاتش برگرفته از جامعه و تمدن خود ما باشد. اگر چنین شود، میتوان گفت که گامی در مسیر بومیسازی علوم انسانی برداشتهایم.
«مسأله محوری» امری است که در تمام پژوهشها باید حضور داشته باشد. چقدر پژوهشهایی را که تا به امروز صورت پذیرفته مسأله محور میدانید و به اعتقاد شما چه اشخاص یا نهادهایی باید این «مسأله» را تعریف کنند؟
البته هر پژوهشی به یک سؤال پاسخ میدهد اما آنچه باید به آن توجه کرد، تفاوت بین «مسأله» و «سؤال» است. گاه سؤال از یک موضوع نظری است که ممکن است از مسائل جامعهای که در آن زندگی میکنیم، بسیار دور باشد اما پژوهشی که مستقیم به مشکلات جامعه میپردازد، «مسأله محور» است. بر این اساس ضرورتاً هر پژوهشی مسأله محور نیست، هر پژوهشی سؤال دارد اما ممکن است آن سؤال، مسأله جامعه نباشد.
خاستگاه «مسأله» خود جامعه است و ضروری است که متولیان امور اجرایی کشور که وظیفه رسیدگی به مسائل و مشکلات جامعه را دارند با اندیشمندان و فرهیختگانی که دغدغه جامعه را دارند به طور جد پیرامون اینکه مسائل جامعه چیست به تعامل و گفتوگو بپردازند تا ضمن بازشناسی مسائل جامعه و اولویتبندی آنها، اعتباری متناسب به آنها تخصیص یابد و ضمن اجرای طرحها، کاری علمی با صبغهای بومی را صورت دهند.
از قرن شانزدهم به بعد که بحث کاربردیسازی علوم مطرح شد و افرادی همچون فرانسیس بیکن ارزشمندی علم را در «کاربرد عملی یافتن آن» تعبیر کردند، بتدریج درگیر شدن با مباحث نظری و متافیزیکی که آورده عملی نداشت، مورد انتقاد قرار گرفت. چقدر این پیشینه تاریخی با دیدگاههای امروزین در رابطه با گسست مؤسسات آموزش عالی با نهاد اجرایی بویژه در زمینه علوم انسانی را مرتبط میبینید؟
در تاریخ علم در کشورهای غربی که علم به معنای مدرنش به کار رفت و رویکردی اثباتگرایانه حاکم بود که البته این دیدگاه به پیشینه فرهنگی و تجربه تمدنی غرب بازمیگردد که بین علم به معنای science و متافیزیک خط فاصل قائل بود و معتقد بود که گزارههای علمی، «گزارههایی بامعنی» و گزارههای متافیزیک، «گزارههایی بی معنی» است! حال گروه دیگری که دیدگاه متعادلتری داشتند، از آن جمله پوپر، بر این باور بودند که گزارههای علمی با معنی است ولی این لزوماً به این معنی نیست که آنچه غیر علمی است بیمعنا باشد، آنها هم میتوانند بامعنی باشند اما علمی نیستند.
امروزه ناممکن بودن تعیین حدفاصل بین علم و متافیزیک، تقریباً مقبول عمده فلاسفه است. آنان بر این باورند که علم حتی در معنای مدرنش بر فرضهایی از جنس متافیزیک استوار است. دانشمندان متأثر از شرایط و مفروضات پذیرفته شده جامعه علمیای که از آن برخاستهاند، دست به نظریهپردازی میزنند. بر این اساس ما میتوانیم از متافیزیک علم حرف بزنیم و آثار متعددی درباره متافیزیک علم نوشته شده است، حتی کتابی با عنوان مبادی مابعدالطبیعه علوم نوین به فارسی ترجمه شده است. اگر این را به عنوان یک اصل پذیرفته شده در فلسفه علم بپذیریم که حتی علوم طبیعی مبتنی بر یک متافیزیک است، به نظر میرسد به طریق اولی علوم انسانی و اجتماعی نیز مبتنی بر یک متافیزیک باشد. یعنی اگر ما برای مطالعه رفتار ماده، اتم و مولکول به فرضهایی از جنس متافیزیک احتیاج داریم، روشن است که مطالعه رفتار انسان به عنوان موجودی که تا حد و اندازهای هم از اختیار و هم از اندیشه برخوردار است، از فرضهای متافیزیکی متأثر خواهد بود.
از این رو، به اعتقاد شما حتی علم در معنای مدرن هم نمیتواند از متافیزیکش فاصله بگیرد و همین متافیزیک خاص جوامع است که یک علم را بومی یا غیر بومی میکند؟ طبیعتاً علوم انسانی و اجتماعی برآمده از غرب، بر اصول موضوعهای متأثر از فرهنگ و ارزشهای جامعه خود مبتنی است و تئوریهایی که به دست میدهد نیز نتیجه منطقی آن پیشفرضهاست که لزوماً میتواند مسأله ما نباشد، بنابراین به اعتقاد شما برخورد ما باید با این دست از علوم به چه صورت باشد؟
اینکه بخواهیم مسائل جامعهمان را بر اساس متافیزیک خود تبیین و تحلیل کنیم، ضرورتاً با آنچه با عنوان علم مدرن غربی نامیده میشود و به جامعه علمی ما وارد شده منافاتی ندارد، چون هرکدام از متافیزیک خاص خود متأثر است. از این رو در اینجا مقایسهناپذیری نظریههای علمی بنابر دیدگاه توماس کوهن موجه به نظر میرسد. گرچه ضمن وجود تفاوتهایی ممکن است وجوه مشترکی هم داشته باشند. پس وقتی از تولید علم بومی بحث میکنیم، نباید این تصور ایجاد شود که این علم با نقیض علم مدرن برابر است. ضرورتاً نقیض علم مدرن نیست، اما منطقاً میتواند با آن متفاوت باشد. ممکن است در بعضی از جاها با هم اشتراک و در برخی وجوه افتراق داشته باشند اما میزان این اشتراک و افتراق را پس از اینکه در تولید علم بومی به دستاوردهایی رسیدیم، میتوانیم دقیقتر تحلیل کنیم.
تلاش برای تولید علم بومی به این معنا نیست که از تجربه بشری در تاریخ علم و بویژه در سده اخیر که در غرب اتفاق افتاده، بهرهمند نشویم، چراکه به عنوان یک تجربه میتوان از روشهای آن در جهت تولید علم بومی استفاده کرد، اما باید در نظر داشت که آن اندوخته علم بشری را در خدمت علم بومی قرار دهیم و این مستلزم نقد علوم و آگاهی از فلسفه و متافیزیک آنهاست. برای مثال در اقتصاد نوکلاسیک فرضی داریم با عنوان انسان عقلایی، یعنی فردی که به دنبال حداکثر کردن سود خود است. طبیعتاً انسان اقتصادی که صرفاً به دنبال حداکثر کردن نفع شخصی است، در جامعه ما مقبولیتی ندارد. ما براساس فرهنگ و تمدن خود تعریف دیگری از انسان داریم که در عین حال میتواند بخشی از ویژگیهای انسان عقلایی را شامل شود و چه بسا فراتر از آن هم برود.
نمونه دیگر نقش اخلاق پروتستان در نشو و نمای سرمایهداری است که ماکس وبر آن را بررسی کرده است. پروتستانها برخلاف کاتولیکها معتقدند فلاح و رستگاری را صرفاً نباید در عبادت، رهبانیت و دوری از دنیا دنبال کرد. آنان معتقدند که میتوان از رهگذر یک عمل دنیوی و فعالیت اقتصادی هم به رستگاری رسید. ماکس وبر از منظر متافیزیک پروتستان به مطالعه پدیده انقلاب صنعتی در جامعه وقت انگلستان و سپس دیگر جوامع پروتستان میپردازد و تصریح میکند که این متافیزیک باعث رونق اقتصاد سرمایهداری در غرب شده است. از این رو از دیرباز برخی اقتصاددانان و فیلسوفان علم غرب قائل بودهاند که متافیزیک با علم و از آن جمله اقتصاد ارتباط
و تعامل دارد.
با بحثی که ارائه شد، میتوان از علوم مدرن در جهت تولید علم بومی هم بهره گرفت؟ از این رو به اعتقاد شما موضع ما نسبت به علوم مدرن ضمن استفاده از آن باید به چه صورت باشد؟
بله، تولید علم بومی به این معنا نیست که ما از دستاورد علمی بشر در طول تاریخ برای تولید علم بومی که خود ما در برههای سهم عمدهای از آن داشتیم، غافل شویم و از دستاوردهای علم مدرن هیچ گونه استفادهای نکنیم، بلکه آنچه در تولید علم بومی باید مدنظر داشت، رویکرد نقادانه به علم مدرن است. بنابراین مهمترین شرط استفاده درست و بجا از علم مدرن، نقد آنهاست. یعنی دقیقاً ماهیت، شرایط، محدودیتها، اعتبار، روششناسی، نقاط ضعف و قوت علم مدرن را بشناسیم و ببینیم که کجا و تا چه حد میتوانیم از آنها بهره ببریم. بنابراین شرط استفاده درست از اندوخته علوم بشری و به طور مشخص علم مدرن در تولید علم بومی، رویکرد نقادانه به علم است.
اشاره کردید که به دنبال مسائلی که در دوره صفوی پیش آمد، تولید علم ما با وقفه مواجهه شد، آیا به دنبال این وقفه پیشآمده، از متافیزیکمان هم فاصله گرفتیم؟ و امروز که از فقدان علم بومی حرف میزنیم، شکافی بین علم و متافیزیک ما ایجاد شده است؟
نه لزوماً. ممکن است ما از متافیزیکمان فاصله نگرفته باشیم، بلکه نتوانستیم از آن در جهت رشد، بالندگی و تولید علم بومی استفاده کنیم. این موجب انقطاع علمی شد. ما میتوانستیم با استفاده از متافیزیک خودمان به تولید علم بپردازیم و علومی را متناسب با شرایط جامعه برای حل مسائل و مشکلاتمان تولید کنیم. میپذیرم که اگر فاصله بین علم و متافیزیک به صورت یک گسست اتفاق نمیافتاد، ما الان پیشرفتهتر بودیم. قطعاً در یک جامعه پیشرفته حتی متافیزیک هم بیشتر رشد میکرد و بالنده میشد. به نظر من عقبافتادگی علمی به انحطاط متافیزیک و رونق خرافات دامن میزند.
ما در گذشته قبل از اینکه آن گسست اتفاق بیفتد، دانشمندان زیادی همچون خوارزمی، فارابی و ابن سینا داشتیم اما پس از آن گسست، دیگر دانشمند به آن معنا نداشتیم. فکر میکنید چقدر این دو به هم ربط پیدا میکنند؟
به نکته خوبی اشاره کردید. اصولاً تداوم و بالندگی علم، مشروط به فضایی است که در خدمت علم و دانش قرار میگیرد. اگر به لحاظ تاریخی نگاه کنیم، قبل از اسلام دانشگاهها و مجامع علمی بزرگی همچون جندی شاپور داشتیم، آموزههای اسلام بر فراگیری علم تأکید فراوان داشت و شاهد حلقههای درس ائمه اطهار بویژه امام محمدباقر(ع) و امام جعفر صادق(ع) بودیم که طلاب علم در محضرشان آموزش دیده و در سراسر سرزمین اسلامی منتشر میشدند. بعد از آن، باز در دوره عباسیان بویژه در دوره مأمون شاهد تشویق مجامع علمی هر چند با انگیزههای سیاسی بودیم. از این رو جریان و فرآیند تولید علم در حوزه تمدن اسلامی ادامه یافت که ایرانیان سهم عمدهای در آن داشتند. در تاریخ علوم اسلامی، بین علوم دینی و غیردینی فاصلهای وجود ندارد و این نیز دلیلی بر پیوستگی متافیزیک و علم است. بنابراین علما و بزرگانمان جامع الاطراف بودند؛ فلسفه و طب را همزمان میدانستند و بین علوم طبیعی و دینی تفاوتی قائل نمیشدند.
آنچه به آن اشاره میکنید، به شکست از افغانها در دوره صفویه باز میگردد و آنجا است که با یک گسست تمدنی و علمی مواجه میشویم. با این حال، چون ایران از سابقه تمدنی و علمی برخوردار بود، افراد مستعدی به طور انفرادی همچون ستارههایی پراکنده به فعالیتهای علمی پرداختند و به توفیقاتی نایل آمدند اما از کهکشانی که از علما و اندیشمندان داشتیم، خبری نبود. این گسیختگی علمی موجب شد وقتی در خلأ قرار گرفتیم، با ورود علوم مدرن که مبانی متافیزیک متفاوتی داشت، میان مظاهر این علوم و متافیزیکمان با چالش مواجه شویم. در واقع جامعه نه میتوانست به طور کامل مظاهر علوم نوین را بپذیرد و نه قادر بود علوم بومی را برپایه متافیزیک خود بنا نهد.
این شد که ما امروز عملاً در جامعه، دانشگاه و مراکز تحقیقاتی داریم و سؤالهایی را برای خود تعریف میکنیم، اما سؤال آنها لزوماً مسأله جامعه ما نیست. نه مراکز علمی ضرورتاً به آن مسائل میپردازند و نه حتی اگر بپردازند، سازمانهای سیاستگذاری و اجرایی ما به آنها مراجعه میکنند. در واقع شاهد فقدان یک حلقه واسط بین دو طرف هستیم، به طوری که دانشگاهها علم را صرفاً برای علم تولید میکنند و سیاستگذاران هم به سعی و خطا بسندهکردهاند. هر دو هزینههایی برای جامعه دارند بدون اینکه آن نتیجهای که از هر کدام انتظار میرود، حاصل شود.
حال برای پر کردن شکاف میان مؤسسات آموزش عالی و نهاد اجرایی در جامعه چه باید کرد؟ و پژوهشگاهها و نهادهای علمی چگونه میتوانند کاربردی کردن علم را آغاز کنند؟
نقطه آغاز، روی آوردن به مسائل جامعه خودمان است. یعنی ما در مراکز علمی موضوعات تحقیقمان را از مسائل جامعه برگزینیم و صرفاً به دنبال پرسشهای نظری نباشیم. نمیگویم نباید بحث نظری کرد، چراکه بحث نظری لازمه یک تحقیق عمیق است. فلسفه و متافیزیک از مباحث نظری هستند و مباحث نظری حکم زیربنای مطالعات را دارند. پس مباحث فلسفی و متافیزیک ضروری است اما باید در راستای مطالعه مسائل جامعه و کمک
به حل آنها باشد.
دوم اینکه ما باید با رویکردی نقادانه به علوم مدرن که رهاورد تمدن غرب است نگاه کنیم و نباید برخورد همه یا هیچ داشته باشیم؛ نه یکباره همه را با یک چوب برانیم و بیمعنا و باطل تلقی کنیم و نه اینکه کامل و بی چون و چرا بپذیریم. باید علوم وارداتی را تفحص کرده و تشخیص دهیم که کجا به کار میآید و کجا نمیآید.
سوم اینکه قطعاً باید مطالعه ما روشمند باشد، یعنی باید درباره «روش مطالعه» در یک علم بومی و مسأله محور دقت کنیم و ضرورتاً اینگونه نیست که هر روشی که در علم مدرن به کار میرود، عیناً برای تولید علم بومی در جامعه ما مفید باشد. قطعاً میتوانیم با یک نگاه نقادانه از آن بهرهبرداری کنیم ولی ضرورتاً به این معنا نیست که عین آن را به کار ببریم. قبل از نظریهپردازی باید روش آن را بررسی کرد که متأسفانه در جامعه علمی ما روش شناسی غالباً مغفول مانده است. یعنی بدون اینکه بررسی کنیم که چگونه و به چه روش علمی می توان به نظریه رسید، میخواهیم یکباره به آن دست پیدا کنیم که به نظر من زیان این گونه علمورزیهای شتابزده از عدم نظریهپردازی
بیشتر است.
و نکته آخر اینکه چون میخواهیم درباره جامعه و انسان اجتماعی بحث کنیم، باید تعریفی از جامعه ارائه دهیم و راجع به هستی شناسی و چیستی آن بحث کنیم. از این رو تا به تعریفی مبتنی بر متافیزیک خود از جامعه دست نیابیم، نمیتوانیم به علوم انسانی و اجتماعی بومی دست پیدا کنیم.
نظر شما :